بى خدايان و مفهوم زندگى


اعظم کم گویان

براى ما بی خدایان، اين زندگى تنها چيزى است که تجربه خواهيم کرد. با استفاده از آنچه که چشمان ما مى بيند و با اتکا به قدرت عقل مان، به اين نتيجه منطقى مى رسيم که بهشت و جهنمى در انتظار ما نخواهد بود، و خداى قادر و متعالى که در آسمان مراقب همه اعمال ماست و ما را پاداش مى دهد يا مجازات مى کند، در کار نيست. از اين رو، مهمترين مساله اين است که چگونه زندگى کنيم. به بى خدايان اتهام مى زنند که براى زندگى و حيات بشر ارزش و احترام قائل نيستند چون معتقدند که حيات بشر در روى کره زمين حاصل يک تصادف در طبيعت بوده است. مى گويند بى خدايان به همين دليل معنى و هدفى در زندگى دنبال نمى کنند و به رنج و مسائل همنوعان خود اهميت نمى دهند چون معتقدند بالاخره و دست آخر همه مى ميرند و بدنشان طعمه کرمها مى شود و بهشت و جهنمى هم در کار نيست.
البته زندگى روى کره زمين يک تصادف خوب و يک واقعه مثبت بود که ميليونها سال پيش اتفاق افتاد. پيدايش حيات در کره زمين يک تصادف بود و در پشت و در وراى آن هيچ دليل و معناى الهى و آسمانى هم وجود نداشت. آته ايست ها زندگى را با ارزش مى دانند و مى کوشند به آن بهترين و انسانى ترين مفهوم و معنى را بدهند. بى خدايان معتقدند که انسان فقط يک بار زندگى مى کند، بهشت و جهنمى در کار نيست، تناسخ و حلول روح انسان مرده در يک موجود ديگر افسانه است. از نظر بى خدايان فقط يک بار مى توان زندگى کرد و بايد اين يک بار به حيات انسان بهترين معنا و مفهوم را بخشيد و زندگى خود و ديگران را بهتر کرد.
مذهبيون مى گويند آته ايست ها خودخواه، بى عاطفه، مايوس و بى هدف هستند. به فکر همنوعان خود نيستند و زندگيشان هيچ فلسفه و مفهومى ندارد. بايد گفت که در کهکشانى که ما جز کوچک ساکن آن هستيم بخودى خود، هدف و معنايى وجود ندارد. اين انسان است که با کار، فعاليت و خلاقيت و آگاهيش به زندگى مفهوم مى بخشد. اتفاقا وقتى خداپرستان و دينداران مى گويند خدا به زندگى معنى مى دهد، دقيقا منظورشان اين است که زندگى انسان، افکار و ايده هايش، خوشى هايش، عشق ورزيدن و دوست داشتن همنوعانش، همه و همه بى ارزش هستند. اما اينها چه بخواهند و چه نخواهند همه اين ايده ها و احساسات و مفاهيم، بدون خدا و عليرغم خدا وجود دارند و زندگى انسانها را شکل مى دهند. مفهوم نهايى زندگى هر انسان، خوش و سعادتمند زندگى کردن در اين دنيا است و خدايى پشت پرده وجود ندارد. از زمان ارسطو تا امروز انسان معتقد بوده و هست که خوشى و سعادت انسانها هدف غايى زندگى است و بسيارى از امور ديگر را انسانها بخاطر دستيابى به همين سعادت و خوشبختى انجام مى دهند. سعادت و خوشى نه فقط با عقيده داشتن به خدا و دين و انجام آئين مذهبى حاصل نمى شود، بلکه اتفاقا به بدترين وجهى از دست مى رود و زندگى انسان را ضايع و تباه مى کند.
خدا پرستى و دين به جاى زندگى سعادتمند در اين دنيا وعده يک زندگى جاودانى پس از مرگ را به ما مى دهند. مرگ را چنين توجيه مى کنند که گويا منطق آن يک زندگى اصلى تر و پايدارتر است. گويى چيز بزرگتر و بهترى در انتظار انسانها نشسته است. اينها کاسبکارانه از ترس مردم نسبت به مرگ استفاده مى کنند و نه تنها زندگى خوش و جاودانى پس از مرگ را نصيب مردم نمى کنند بلکه زندگى آنها را در اين دنيا هم تلف و باطل مى کنند.
قربانى کردن يک مفهوم دائمى و يک رکن انديشه مذهبى و خدا پرستانه است. در تورات، ابراهيم پيغمبر بخاطر فرمان خدا و براى رضايت او اخلاقيات انسانى را کنار گذاشت و حاضر به کشتن فرزند خود شد. اين نمونه و صدها نمونه ديگر از ضديت خدا و مذهب با حيات مادى و معنوى انسان، سند رسوايى اخلاقيات دينى و خدا پرستانه است. اگر خدا که فرض کنيم قدرت بلامنازع و خالق جهان و طبيعت و حيات بشر است، وجود مى داشت و به من رجوع مى کرد و از من مى خواست به خاطر او آدم بکشم و به زندگى يک انسان پايان بدهم، قطعا به صورت او تف مى کردم. اين خدا قاتل و جنايت پيشه و ضد زندگى و حيات انسان است.
اين واقعيت محض که آگاهى و وجدان وجود دارد، که انسانى هست که مى تواند ببيند، بداند، بيآفريند، خوبيها را به ديگران نشان دهد و به خوشى و شادى در زندگى دست بيابد، با اهميت تر از هر چيز ديگرى است. مهم نيست که دوران زندگى کوتاه است، صرف وجود اين فرصت براى زيستن، از همه چيز با ارزش تر است. وجود ما؛ اذعان به ارزش زندگى؛ بررسى آن؛ شناختن آن؛ و دوست داشتن آن به کل جهان موجود معنى مى بخشد. اگر ما وجود نمى داشتيم، جهان واقعا بى معنى مى بود. از لحظه اى که ما آن را مى شناسيم و ارزش آن را مى دانيم، همه ما در شناختن ارزش و مفهوم حيات و زندگى با هم سهيم مى شويم و براى ما به با ارزش ترين چيز موجود تبديل مى شود. حق اينکه ما با زندگى مان چه مى کنيم، مى خواهيم حاصل زندگى مان چه باشد و چگونه از آن لذت مى بريم، را هيچکس نمى تواند از ما سلب کند.
طى قرون و اعصار گفته شده است و حقيقت دارد که عشق و دوست داشتن کليدى براى دستيابى به همه چيز است: عشق به آموختن؛ عشق به انجام دادن؛ عشق و محبت به ديگران؛ عشق به ايده ال هاى انسانى؛ عشق به آمال و اهداف نوع دوستانه؛ عشق به همه چيز و هر چيز مبناى زندگى است. اگر فاقد آن باشيم، بدبخت مى شويم و زندگى مان بى ارزش و بى هدف مى شود حتى اگر تا ابديت هم زندگى کنيم. از اين رو بايد علائق را جستجو کرد، آمال و ايده آل هاى انسانى را يافت و براى آنها تلاش و فعاليت کرد. پتانسيل انسانى، قدرت خرد و استدلال و آگاهى، آرامشى که از رفاه و آسايش ديگران حاصل مى شود، پيگيرى حقيقت و دانش، و زيبايى و لذت ناشى از تجربيات انسانى و قدرت تقريبا نامحدود انسان در غلبه بر دشواريها و حل مشکلات است، و اينها فقط ليست کوتاهى هستند. اين واقعيت که هر يک از ما بسيارى از انسانهاى فوق العاده خوب و با ارزش را مى شناسيم يا مى توانيم بشناسيم که که لايق و شايسته دوست داشتن هستند، کسانى که ما آرزو مى کنيم تعداد بيشترى از آنها در دنيا وجود داشتند، به زندگى ما معنى و مفهوم مى دهد. زيبائى هاى طبيعت، قدرت جهان مادى و پيچيدگى هاى علم و توانائى هاى بشر همگى خارق العاده و بخشى از مفهوم زندگى هر يک از ما را مى سازند.
در اين معادله، زندگى ابدى بى معنى است. هيچ دليلى براى ترس از مرگ وجود ندارد چرا که مرگ خود پايان ترس است و چه چيز قابل هراسى در اين وجود دارد؟ دليل زيستن ما فقط يک چيز است، ما عاشق زندگى کردن هستيم، همه چيز و هر چيز آن. اگر در دنيا به اندازه کافى شادى و خوبى وجود ندارد، بايد تلاش کنيم اين را تغيير دهيم و اين چيزى است که به زندگى ما معنى و مفهوم مى بخشد. هر چه بيشتر خوبيها را بيآفرينيم، به ديگران بيآموزيم و براى ديگران به جا بگذاريم، زندگيهاى بيشترى را با همدلى و همراهى خود روشن و پربار خواهيم کرد. هر چه حيات کوتاه مدت ما با ارزش تر باشد، احساس رضايت بيشترى خواهيم کرد. با تغيير دنيا به جاى بهترى براى زندگى انسان و ايجاد رضايت و رفاه براى انسانها، زندگى هر انسانى ارزش خود را پيدا خواهد کرد. آرى، بدون خدا و دين، جهان جاى بهترى براى زندگى کردن خواهد شد

هیچ نظری موجود نیست: