هانا آرنت - مترجم: کوروش برادری
• در اندیشه کانت تاریخ بخشی از طبیعت است، سوژه تاریخی نوع بشر است که چونان بخشی از خلقت اما همزمان آماج غائی خلقت، بهعبارتی بهمثابه ذروه آفرینش فهم میشود. آنچه در تاریخ مهم است – کانت هرگز مالیخولیای تصادفی و محتمل تاریخ را فراموش نکرد - افراد تاریخی نیست، آن نیک و بدی نیست که انسانها انجام دادهاند. آنچه مهم هست، برعکس مکر نهان طبیعت است که پیشرفت نوع بشر و رشد همهی امکانات در توالی نسلها را ممکن میکند ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱٣٨۶ - ۱۶ اوت ۲۰۰۷
حرف زدن درباره فلسفه سیاسی کانت و غور و تأمل در ریشههای آن، خالی از دشواری نیست. کانت، برخلاف بسیاری از فلاسفه- افلاطون، ارسطو، آگوستین، توماس، اسپینوزا، هگل و دیگران، هرگز اثری درباره فلسفه سیاسی ننوشته است. ادبیات درباره فلسفه کانت حجم عظیمی دارد، اما کتابهایی که درباره فلسفه سیاسی وی وجود دارد بسیار اندک است. و در میان آنها فقط یک کتاب است که ارزش خواندن دارد: کتاب هانس زانر به نام «راه کانت از جنگ به صلح». اخیراً در فرانسه مجموعه مقالاتی منتشر شد، که به فلسفه سیاسی کانت اختصاص یافته بود. برخی از مقالات این مجموعه خواندنی هستند، اما اینجا نیز شما خیلی زود پی خواهید برد که تاآنجائیکه مساله خود کانت مطرح است معضل بهنوبهخود بهعنوان یک موضوع جنبی مورد بررسی قرار میگیرد. از میان آن همه کتابهائی که فلسفه سیاسی کانت را بهطور کلی شرح میدهند، تنها کتاب یاسپرس است که لااقل یک چهارم صفحاتاش را به این موضوع خاص اختصاص میدهد. (یاسپرس یگانه شاگردی که کانت داشت، سانر یگانه شاگردی که یاسپرس هرگز داشت). رسالاتی که حاوی کتاب «تاریخ» یا مجموعه مقالات جدید تحت عنوان «نوشتههای سیاسی کانت» هستند، ازحیث کیفیت و ژرفا با آثار دیگر کانت قابل مقایسه نیستند. آنها همچنین بههیچوجه نمایانگر «نقد چهارم» [کانت] هستند، برخلاف عقیده نویسندهای که همین جایگاه را برای این نوشتهها قائل بود چون آنها از سر اتفاق موضوع کتاب وی بودند. کانت خود برخی از این رسالات را بازی با اندیشهها یا «یک سفر تفریحی محض» نامیده است. و لحن کنایی « صلح پایدار»، مهمترین نوشته در میان آثار سیاسی وی، بهوضوح نشان میدهد که کانت خود آنها را چندان جدی نگرفت. او در نامهای به کیسهوتر (به تاریخ ۱۵ اکتبر ۱۷۹۵) از « رویای شیرین» « صلح پایدار» مینویسد، (گویی او اینجا به مزاح پیشیناش با شودنبرگ، تأویلِ رویاهایِ یک روحبین، توسط رویاهای متافیزیک [۱۷۶۶] اندیشیده بود.) آنچه به آموزه حق (یا آموزه قانون) [بخش نخست از متافیزیک اخلاقیات] مربوط است – شما این را تنها در کتابی میبینید که توسط رایس منتشر شده، و چنانچه آن را بخوانید، حقیقتاً به نظرتان کسلکننده و متکلّفانه خواهد آمد- درآنصورت مشکل است با آنچه شوپنهاور در اینباره گفت همداستان نشوید: این کتاب طوری است «که گویی اثر این مرد بزرگ نبود، بلکه محصول یک فرزند معمولی زمین بود.» مفهوم قانون در فلسفه سیاسی کانت از اهمیت بسزائی برخوردار است، جائیکه انسان بهمنزله موجودی قانونگزار تلقی میشود. اما چنانچه ما بخواهیم کلاً درباره فلسفه حق مطالعه کنیم، ما قطعاً به سراغ کانت نخواهیم رفت، بلکه به سراغ پوفندورف یا گروتیوس یا مونتسکیو خواهیم رفت.
دستآخر، وقتی شما به رسالات دیگر کتابِ رایس یا مجموعه مقالاتی به نام «تاریخ» نگاهی بیندازید، پی خواهید برد که خیلی از این مقالات طوری سرگرم تاریخ هستند که نخست تقریباً چنین به نظر میرسد که گویی کانت، مانند خیلی از فلاسفه پس از او، فلسفه تاریخ را بر جای فلسفه سیاسی نشانده باشد. اما اگر بیشتر دقت کنید، مفهوم تاریخ کانت، هرچند درمجموع مسلماً مهم هست، اما مرکزثقل فلسفه کانت نیست. ما اگر میخواستیم نکاتی درباره تاریخ کسب کنیم به آثار ویکو یا هگل و مارکس رجوع میکردیم. در اندیشه کانت تاریخ بخشی از طبیعت است، سوژه تاریخی نوع بشر است که چونان بخشی از خلقت اما همزمان آماج غائی خلقت، بهعبارتی بهمثابه ذروه آفرینش فهم میشود. آنچه در تاریخ مهم است – کانت هرگز مالیخولیای تصادفی و محتمل تاریخ را فراموش نکرد - افراد تاریخی نیست، آن نیک و بدی نیست که انسانها انجام دادهاند. آنچه مهم هست، برعکس مکر نهان طبیعت است که پیشرفت نوع بشر و رشد همهی امکانات در توالی نسلها را ممکن میکند. طولِ عمر انسان بهمثابه یک فرد کوتاهتر از آن است که همهی استعدادها و امکانات بشری را پرورش دهد، بههمینسبب تاریخ نوع بشر فرآیندی است که در آن «همهی نطفههائی که طبیعت در دل انسانها نهاد، کاملا میتوانند رشد داده شوند و رسالتشان را اینجا بر روی زمین انجام دهند.» در قیاس با رشد ارگانیک فرد، «تاریخ جهان» عبارت از است: کودکی، جوانی، بلوغ. کانت هرگز به گذشته کششی نداشته است. آنچه مایه دلبستگی وی است، آینده نوع بشر است. انسان از بهشت نه بهخاطر گناه تبعید شده است و نه بهدست یک خدای انتقامجو، بلکه بهدست طبیعت که او را از دامن مادر گرفت و از باغ عدن، «حالت کودکی بیخطر و مطمئن» بیرون کرد. این آغاز تاریخ است؛ سیر تاریخ پیشرفت است و میوه این فرآیند گاه «فرهنگ»، گاه «آزادی» ( [گذار] «از قیمومیتِ طبیعت به وضعیتِ آزادی») نامیده میشود. کانت فقط یکبار، آنهم تقریباً به طورِ ضمنی در پرانتز، ادعا میکند که موضوع تاریخ پدید آوردن «بزرگترین غایت رسالت انسانی»، یعنی «اجتماعیبودن» است. (ما بعداً خواهیم دید که اجتماعیبودن به چه معنی است.) درعوض پیشرفت خود، انگاشتِ غالب قرن هجدهم، توسط کانت به دیده مالیخولیا نگریسته میشود. او بارها بر اهمیتِ رقتبار پیشرفت برای زندگی فرد تاکید میکند: «اگر ما وضعیتِ اخلاقی-فیزیکی انسان را اینجا در زندگی نیکو فرض کنیم، یعنی چونان پیشروی مستمر و نزدیکشدن به خیر اعلی (خیری که غایت انسان نهاده شده): درآنصورت او [انسان] نمیتواند رضایتِ خاطر را با دورنمای تغییر همیشگی وضعیتاش پیوند دهد. زیرا وضعیتی که او حالا در آن است، همیشه فاسد میماند، درمقایسه با وضعیتی که او آماده است در آن گام بگذارد؛ و تصور پیشرفت نامتناهی بهسوی هدفِ غایی درعینحال چشمانداز رشتهی بیپایانی از آفتهایی است که موجب میشوند رضایتِ خاطر بوجود بیاید.»
شیوهی دیگر اعتراض به انتخابِ موضوع من، شیوهای که تا حدی ناپسند است اما قطعاً بهکلی ناموجه نیست، این است که اشاره کنید همهی نوشتههایی که معمولاً برای شرح فلسفه سیاسی کانت برگزیده میشوند ( و من هم دستچین کردهام)، مالِ سالهای آخر عمر کانت هستند؛ و اینکه زوالِ نیروهای ذهنی وی تا سرحد سفاهت در پیری یک واقعیت است. برای پاسخ دادن به این استدلال، من از شما تقاضا میکنم «ملاحضات درباب احساس زیبایی و امر والا» را، که از آثار دوران جوانی او است، بخوانید. من بر آنم نظر خودم را در این مورد از همین اول بگویم و امیدوارم نظرم را در طی این دوره با ادله و شواهد اثبات کنم: وقتی آثار کانت را بشناسید و شرایط زندگینامهای او را در نظر بگیرید، خیلی ساده است که وسوسه شوید استدلال را برگردانید و بگوئید، کانت امر سیاسی را برخلاف امر اجتماعی بهمنزله جزو ماهوی تعریف انسان در جهان نخست خیلی دیر در زندگیاش تشخیص میدهد – و آنهم وقتی او نه نیرو نه وقت کافی داشت فلسفه خودش را درباره این موضوع خاص تهیه و تدوین کند. بدینوسیله منظورم این نیست که کانت بهدلیل کوتاه بودن زندگیاش ناتوان مانده باشد «چهارمین نقد» خود را به رشته تحریر درآورد. برعکس، من فکر میکنم که «سومین نقد»، نقد نیروی داوری – که برخلاف «نقد حکمت عملی» بیمقدمه و نه بهعنوان پاسخ به ملاحظاتِ انتقادی، پرسشها و چالشها نگاشته شد- در واقعیت باید کتابی میشد که اکنون در آثار بزرگ کانت جایش خالی است.
او پس ازاینکه به کار نقد پایان داد، به نظرش دو پرسش باقیمانده بود – پرسشهائی که ذهن او را در تمام عمرش به خود مشغول کردند و او پاسخ به آنها را به تعویق انداخت، تا نخست آنچه را که او «رسوایی» خرد نامید توضیح دهد: این واقعیت که خرد با خود در تعارض است، یا این واقعیتکه تفکر پا را از مرزهایی که ما میتوانیم بشناسیم فراتر میگذارد و سپس اسیر تعارضات خود میشود. ما ازطریق شواهد خود کانت است که میدانیم نقطهعطف زندگیاش (در سال ۱۷۷۰) کشف قابلیتهای شناخت روح انسانی و مرزهایاش بوده است – کشفی که او در تدوین و انتشارش بهمنزله نقد « نقد خرد ناب» بیش از ده سال صرف کرد. هم چنین ما توسط نامههای اواست که میدانیم این کار فوقالعاده و چندین ساله برای برنامهها و ایدههای وی چه معنایی داشت. او درباره «موضوع اصلی» مینویسد، موضوعی که همهی موضوعات دیگری را، که او امیدوار بود به پایان برساند و منتشر کند، بهسان «یک سد» متوقف میکند و به تعویق میاندازد؛ این موضوع مانند یک «سنگ» «سر راه» او میایستد، و نخست پس از «از میان برداشتن آن» است که ادامه دادن ممکن میشده است. وقتی کانت سپس به موضوعات دوران ماقبل انتقادیاش باز میگردد، اینها طبعاً در پرتوی آنچه او حالا میدانست تاحدی تغییر کردند. اما نه آنها آنقدر شدید تغییر کرده بودند که دیگر نتوان دوباره شناخته شوند، و نه ما میتوانیم ادعا کنیم که آنها برای کانت فوریتشان را از دست داده باشند.
مهمترین تغییر را میتوان بهشیوه ذیل بهطور خلاصه بر شمرد. پیش از رخداد سال ۱۷۷۰، کانت قصد داشت «متافیزیک اخلاق» را بنویسد و منتشر کند. البته او این اثر را درواقع نخست سی سال بعد مینویسد و منتشر میکند. اوایل گفته شد که این کتاب تحت عنوان «نقد ذائقه اخلاقی» منتشر میشود، و وقتی کانت سرانجام دست به کار سومین نقد خود شد، او این را درآغاز همچنان «نقد ذائقه» نامید. بنابراین دو حادثه روی داد: در پشت «ذائقه»، موضوع موردعلاقه سراسر قرن هجدهم، کانت توانایی کاملا جدید انسانی، یعنی نیروی داوری را کشف کرد.اما او بههمانسان مسئولیتِ گزارههای اخلاقی را از آن سلب کرد. بهبیاندیگر: حالا ذائقه تنها درباره زیبایی و زشتی تصمیم نمیگیرد؛ درحالیکه ازسویدیگر، سئوال درباره حق و باطل نه توسط ذائقه نه توسط داوری، بلکه فقط توسط خرد باید تصمیم گرفته شود.
• در اندیشه کانت تاریخ بخشی از طبیعت است، سوژه تاریخی نوع بشر است که چونان بخشی از خلقت اما همزمان آماج غائی خلقت، بهعبارتی بهمثابه ذروه آفرینش فهم میشود. آنچه در تاریخ مهم است – کانت هرگز مالیخولیای تصادفی و محتمل تاریخ را فراموش نکرد - افراد تاریخی نیست، آن نیک و بدی نیست که انسانها انجام دادهاند. آنچه مهم هست، برعکس مکر نهان طبیعت است که پیشرفت نوع بشر و رشد همهی امکانات در توالی نسلها را ممکن میکند ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱٣٨۶ - ۱۶ اوت ۲۰۰۷
حرف زدن درباره فلسفه سیاسی کانت و غور و تأمل در ریشههای آن، خالی از دشواری نیست. کانت، برخلاف بسیاری از فلاسفه- افلاطون، ارسطو، آگوستین، توماس، اسپینوزا، هگل و دیگران، هرگز اثری درباره فلسفه سیاسی ننوشته است. ادبیات درباره فلسفه کانت حجم عظیمی دارد، اما کتابهایی که درباره فلسفه سیاسی وی وجود دارد بسیار اندک است. و در میان آنها فقط یک کتاب است که ارزش خواندن دارد: کتاب هانس زانر به نام «راه کانت از جنگ به صلح». اخیراً در فرانسه مجموعه مقالاتی منتشر شد، که به فلسفه سیاسی کانت اختصاص یافته بود. برخی از مقالات این مجموعه خواندنی هستند، اما اینجا نیز شما خیلی زود پی خواهید برد که تاآنجائیکه مساله خود کانت مطرح است معضل بهنوبهخود بهعنوان یک موضوع جنبی مورد بررسی قرار میگیرد. از میان آن همه کتابهائی که فلسفه سیاسی کانت را بهطور کلی شرح میدهند، تنها کتاب یاسپرس است که لااقل یک چهارم صفحاتاش را به این موضوع خاص اختصاص میدهد. (یاسپرس یگانه شاگردی که کانت داشت، سانر یگانه شاگردی که یاسپرس هرگز داشت). رسالاتی که حاوی کتاب «تاریخ» یا مجموعه مقالات جدید تحت عنوان «نوشتههای سیاسی کانت» هستند، ازحیث کیفیت و ژرفا با آثار دیگر کانت قابل مقایسه نیستند. آنها همچنین بههیچوجه نمایانگر «نقد چهارم» [کانت] هستند، برخلاف عقیده نویسندهای که همین جایگاه را برای این نوشتهها قائل بود چون آنها از سر اتفاق موضوع کتاب وی بودند. کانت خود برخی از این رسالات را بازی با اندیشهها یا «یک سفر تفریحی محض» نامیده است. و لحن کنایی « صلح پایدار»، مهمترین نوشته در میان آثار سیاسی وی، بهوضوح نشان میدهد که کانت خود آنها را چندان جدی نگرفت. او در نامهای به کیسهوتر (به تاریخ ۱۵ اکتبر ۱۷۹۵) از « رویای شیرین» « صلح پایدار» مینویسد، (گویی او اینجا به مزاح پیشیناش با شودنبرگ، تأویلِ رویاهایِ یک روحبین، توسط رویاهای متافیزیک [۱۷۶۶] اندیشیده بود.) آنچه به آموزه حق (یا آموزه قانون) [بخش نخست از متافیزیک اخلاقیات] مربوط است – شما این را تنها در کتابی میبینید که توسط رایس منتشر شده، و چنانچه آن را بخوانید، حقیقتاً به نظرتان کسلکننده و متکلّفانه خواهد آمد- درآنصورت مشکل است با آنچه شوپنهاور در اینباره گفت همداستان نشوید: این کتاب طوری است «که گویی اثر این مرد بزرگ نبود، بلکه محصول یک فرزند معمولی زمین بود.» مفهوم قانون در فلسفه سیاسی کانت از اهمیت بسزائی برخوردار است، جائیکه انسان بهمنزله موجودی قانونگزار تلقی میشود. اما چنانچه ما بخواهیم کلاً درباره فلسفه حق مطالعه کنیم، ما قطعاً به سراغ کانت نخواهیم رفت، بلکه به سراغ پوفندورف یا گروتیوس یا مونتسکیو خواهیم رفت.
دستآخر، وقتی شما به رسالات دیگر کتابِ رایس یا مجموعه مقالاتی به نام «تاریخ» نگاهی بیندازید، پی خواهید برد که خیلی از این مقالات طوری سرگرم تاریخ هستند که نخست تقریباً چنین به نظر میرسد که گویی کانت، مانند خیلی از فلاسفه پس از او، فلسفه تاریخ را بر جای فلسفه سیاسی نشانده باشد. اما اگر بیشتر دقت کنید، مفهوم تاریخ کانت، هرچند درمجموع مسلماً مهم هست، اما مرکزثقل فلسفه کانت نیست. ما اگر میخواستیم نکاتی درباره تاریخ کسب کنیم به آثار ویکو یا هگل و مارکس رجوع میکردیم. در اندیشه کانت تاریخ بخشی از طبیعت است، سوژه تاریخی نوع بشر است که چونان بخشی از خلقت اما همزمان آماج غائی خلقت، بهعبارتی بهمثابه ذروه آفرینش فهم میشود. آنچه در تاریخ مهم است – کانت هرگز مالیخولیای تصادفی و محتمل تاریخ را فراموش نکرد - افراد تاریخی نیست، آن نیک و بدی نیست که انسانها انجام دادهاند. آنچه مهم هست، برعکس مکر نهان طبیعت است که پیشرفت نوع بشر و رشد همهی امکانات در توالی نسلها را ممکن میکند. طولِ عمر انسان بهمثابه یک فرد کوتاهتر از آن است که همهی استعدادها و امکانات بشری را پرورش دهد، بههمینسبب تاریخ نوع بشر فرآیندی است که در آن «همهی نطفههائی که طبیعت در دل انسانها نهاد، کاملا میتوانند رشد داده شوند و رسالتشان را اینجا بر روی زمین انجام دهند.» در قیاس با رشد ارگانیک فرد، «تاریخ جهان» عبارت از است: کودکی، جوانی، بلوغ. کانت هرگز به گذشته کششی نداشته است. آنچه مایه دلبستگی وی است، آینده نوع بشر است. انسان از بهشت نه بهخاطر گناه تبعید شده است و نه بهدست یک خدای انتقامجو، بلکه بهدست طبیعت که او را از دامن مادر گرفت و از باغ عدن، «حالت کودکی بیخطر و مطمئن» بیرون کرد. این آغاز تاریخ است؛ سیر تاریخ پیشرفت است و میوه این فرآیند گاه «فرهنگ»، گاه «آزادی» ( [گذار] «از قیمومیتِ طبیعت به وضعیتِ آزادی») نامیده میشود. کانت فقط یکبار، آنهم تقریباً به طورِ ضمنی در پرانتز، ادعا میکند که موضوع تاریخ پدید آوردن «بزرگترین غایت رسالت انسانی»، یعنی «اجتماعیبودن» است. (ما بعداً خواهیم دید که اجتماعیبودن به چه معنی است.) درعوض پیشرفت خود، انگاشتِ غالب قرن هجدهم، توسط کانت به دیده مالیخولیا نگریسته میشود. او بارها بر اهمیتِ رقتبار پیشرفت برای زندگی فرد تاکید میکند: «اگر ما وضعیتِ اخلاقی-فیزیکی انسان را اینجا در زندگی نیکو فرض کنیم، یعنی چونان پیشروی مستمر و نزدیکشدن به خیر اعلی (خیری که غایت انسان نهاده شده): درآنصورت او [انسان] نمیتواند رضایتِ خاطر را با دورنمای تغییر همیشگی وضعیتاش پیوند دهد. زیرا وضعیتی که او حالا در آن است، همیشه فاسد میماند، درمقایسه با وضعیتی که او آماده است در آن گام بگذارد؛ و تصور پیشرفت نامتناهی بهسوی هدفِ غایی درعینحال چشمانداز رشتهی بیپایانی از آفتهایی است که موجب میشوند رضایتِ خاطر بوجود بیاید.»
شیوهی دیگر اعتراض به انتخابِ موضوع من، شیوهای که تا حدی ناپسند است اما قطعاً بهکلی ناموجه نیست، این است که اشاره کنید همهی نوشتههایی که معمولاً برای شرح فلسفه سیاسی کانت برگزیده میشوند ( و من هم دستچین کردهام)، مالِ سالهای آخر عمر کانت هستند؛ و اینکه زوالِ نیروهای ذهنی وی تا سرحد سفاهت در پیری یک واقعیت است. برای پاسخ دادن به این استدلال، من از شما تقاضا میکنم «ملاحضات درباب احساس زیبایی و امر والا» را، که از آثار دوران جوانی او است، بخوانید. من بر آنم نظر خودم را در این مورد از همین اول بگویم و امیدوارم نظرم را در طی این دوره با ادله و شواهد اثبات کنم: وقتی آثار کانت را بشناسید و شرایط زندگینامهای او را در نظر بگیرید، خیلی ساده است که وسوسه شوید استدلال را برگردانید و بگوئید، کانت امر سیاسی را برخلاف امر اجتماعی بهمنزله جزو ماهوی تعریف انسان در جهان نخست خیلی دیر در زندگیاش تشخیص میدهد – و آنهم وقتی او نه نیرو نه وقت کافی داشت فلسفه خودش را درباره این موضوع خاص تهیه و تدوین کند. بدینوسیله منظورم این نیست که کانت بهدلیل کوتاه بودن زندگیاش ناتوان مانده باشد «چهارمین نقد» خود را به رشته تحریر درآورد. برعکس، من فکر میکنم که «سومین نقد»، نقد نیروی داوری – که برخلاف «نقد حکمت عملی» بیمقدمه و نه بهعنوان پاسخ به ملاحظاتِ انتقادی، پرسشها و چالشها نگاشته شد- در واقعیت باید کتابی میشد که اکنون در آثار بزرگ کانت جایش خالی است.
او پس ازاینکه به کار نقد پایان داد، به نظرش دو پرسش باقیمانده بود – پرسشهائی که ذهن او را در تمام عمرش به خود مشغول کردند و او پاسخ به آنها را به تعویق انداخت، تا نخست آنچه را که او «رسوایی» خرد نامید توضیح دهد: این واقعیت که خرد با خود در تعارض است، یا این واقعیتکه تفکر پا را از مرزهایی که ما میتوانیم بشناسیم فراتر میگذارد و سپس اسیر تعارضات خود میشود. ما ازطریق شواهد خود کانت است که میدانیم نقطهعطف زندگیاش (در سال ۱۷۷۰) کشف قابلیتهای شناخت روح انسانی و مرزهایاش بوده است – کشفی که او در تدوین و انتشارش بهمنزله نقد « نقد خرد ناب» بیش از ده سال صرف کرد. هم چنین ما توسط نامههای اواست که میدانیم این کار فوقالعاده و چندین ساله برای برنامهها و ایدههای وی چه معنایی داشت. او درباره «موضوع اصلی» مینویسد، موضوعی که همهی موضوعات دیگری را، که او امیدوار بود به پایان برساند و منتشر کند، بهسان «یک سد» متوقف میکند و به تعویق میاندازد؛ این موضوع مانند یک «سنگ» «سر راه» او میایستد، و نخست پس از «از میان برداشتن آن» است که ادامه دادن ممکن میشده است. وقتی کانت سپس به موضوعات دوران ماقبل انتقادیاش باز میگردد، اینها طبعاً در پرتوی آنچه او حالا میدانست تاحدی تغییر کردند. اما نه آنها آنقدر شدید تغییر کرده بودند که دیگر نتوان دوباره شناخته شوند، و نه ما میتوانیم ادعا کنیم که آنها برای کانت فوریتشان را از دست داده باشند.
مهمترین تغییر را میتوان بهشیوه ذیل بهطور خلاصه بر شمرد. پیش از رخداد سال ۱۷۷۰، کانت قصد داشت «متافیزیک اخلاق» را بنویسد و منتشر کند. البته او این اثر را درواقع نخست سی سال بعد مینویسد و منتشر میکند. اوایل گفته شد که این کتاب تحت عنوان «نقد ذائقه اخلاقی» منتشر میشود، و وقتی کانت سرانجام دست به کار سومین نقد خود شد، او این را درآغاز همچنان «نقد ذائقه» نامید. بنابراین دو حادثه روی داد: در پشت «ذائقه»، موضوع موردعلاقه سراسر قرن هجدهم، کانت توانایی کاملا جدید انسانی، یعنی نیروی داوری را کشف کرد.اما او بههمانسان مسئولیتِ گزارههای اخلاقی را از آن سلب کرد. بهبیاندیگر: حالا ذائقه تنها درباره زیبایی و زشتی تصمیم نمیگیرد؛ درحالیکه ازسویدیگر، سئوال درباره حق و باطل نه توسط ذائقه نه توسط داوری، بلکه فقط توسط خرد باید تصمیم گرفته شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر