خدا و هستی

از همون روزهای اولی که من راجع به بیخدایی اظهار نظر میکردم یک دسته از مخاطبان میگفتند که “خدا” یعنی “خود آی” و اینجور حرفها. دلیل اینکه من تابحال بطور دقیق و مشخص مثل بقیه دیدگاه هایی که نقد کرده ام نقدی در این باره ننوشته ام این دو قضیه هست:
یک- این مسئله رو من زیاد مهم نمیدونم یعنی مشروعیتی برایش قائل نیستم، آنقدر جدی نیست! یک شوخی هست بیشتر.
دو- این مسئله یک بازی زبانی است و مربوط به زبان فارسی است، مسئله ای فلسفی نیست که کسی بخواهد راجع به آن نقد فلسفی بنویسد، در فلسفه دین موضوعی با این عنوان در سطح جهانی دیده نمیشود، و من سعی کرده ام تابحال سطح استدلالهایی که در مورد خدا هستند و من بررسیشون میکنم رو بالا و آکادمیک نگه دارم.
ولی خوب گویا این مسئله زیاد داره مطرح میشه به همین دلیل اینجا خلاصه ای از نقد خودم رو در موردش مینویسم و در آینده هم شاید به آن پاسخ مفصل تر و دقیق تری دادم. خیلی جالبه که هر چند وقت یکبار یکی میاد و به من اینرو میگه و طوری برخورد میکنه که فکر میکنه واقعاً من این حرف رو مثلاً تاحالا نشنیده ام یا کشف بزرگی کرده. در پاسخ به این دیدگاه و در مقام رد آن چند پیشگفتار لازم است.
پیشگفتار یکم، موجود عینی، موجود ذهنی.
ببینید عزیزان در دنیا چیزهایی وجود دارند که چه ما باشیم و چه نباشیم آن چیزها وجود دارند، اینجور چیزها وجود عینی دارند، مثلاً وجود خورشید عینی است. چیزهایی هم وجود دارند که ساخته ذهن ما هستند، اینکه خود ذهن ما چیست و چه ماهیتی دارد و آیا اساساً چیزی به نام ذهن وجود دارد یا نه؟ آیا ذهن همان مغز است؟ آیا با مطالعه مغز میتوان ذهن را فهمید، آیا با کاهشگری (Reductionism) میتوان ذهن را فهمید یا نه و غیره مسائل تکنیکی مربوط به شاخه فلسفه ذهن هستند که در اینجا من راجع بهش صحبتی نمیکنم فقط فرض میکنیم ذهن وجود داره. ذهن یعنی قوه فاکره انسان، ما انسانها (شاید هم باقی موجودات زنده یا برخی از آنها) عضوی به نام مغز داریم که میتواند چیزهایی را تصور کند! مثلاً شما میتوانید سیمرغ را تصور کنید، حال آنکه این سیمرغ در واقعیت وجود ندارد یعنی وجود آن وابطه به وجود شما است، اگر همه انسانها بمیرند دیگر چیزی نخواهد بود که به سیمرغ فکر کند، چیزهایی که وجودشان وابسته به وجود ما هست وجود ذهنی دارند نه عینی. مغز شبیه همین کامپیوتری است که شما دارید، توی این کامپیوتر دنیایی غیر واقعی و مجازی شبیه سازی میشه، وقتی یک بازی کامپیوتری رو بازی میکنید با واقعیت سر و کار ندارید بلکه با نوعی حقیقت مجازی روبرو هستید که حقیقت نیست، مغز هم دقیقاً همین حالت “پردازش” رو داره یعنی میتونه دنیایی برای شما بسازه، و این ساختن دنیا برای انسان اجتناب ناپذیره، یعنی شما در ذهنتون همیشه دنیایی دارید که حتی بخشی از آن ناشی از تلاش شما برای شناخت دنیاست ولی به خوبی میدانید که لزوماً با جهان انطباق نداره. پهنا و درازا از دیگر چیزهای ذهنی هستند، اعداد و اشکال هندسی هم همینطور. پس توجه داشته باشید که دو حوزه وجودی قابل تصور است یکی عینی و یکی ذهنی، اینکه ماهیت ایندو چیست بحث مفصلی است اما مهم این است که وقتی راجع به خدا صحبت میکنیم به این دو حوزه توجه کنیم، درک این مسئله زیاد ساده نیست پیشنهاد میکنم دوباره این پاراگراف را بخوانید و لختی به آن بیاندیشید، در خواندن این پیشگفتار عجله نکنید!
حالا مسئله این است که خدا موجودی ذهنی است یا نه؟
پیشگفتار دوم، خدا موجود عینی است نه ذهنی.
خدا موجودی ذهنی است یا عینی؟ پاسخ به این پرسش بستگی به این دارد که چه کسی خدا را میخواهد تعریف کند، تعریف خدا را ما از کجا میخواهیم بیاوریم؟ بعنوان یک فیلسوف آنچه مورد توجه من است آن است که فلاسفه میگویند، فلاسفه هم دینی و غیر دینی هستند برخی تعاریفشان را از دین گرفته اند برخی تعاریفشان را خود ساخته اند، اصلی ترین و مهمترین تعریف خدا شامل مفاهیمی مثل “کامل” و “خالق” میشوند، همه این تعاریف تئیستی (Theistic) حکم میکنند که خدا موجودی عینی باشد، یعنی ساخته ذهن انسان نباشد، چه انسان باشد چه نباشد خدا باید وجود داشته باشد.
اگر کسی فکر میکند خدا موجودی ذهنی است، من با او موافقم! چون ما هم میگوییم خدا را بشر در ذهن خود ساخته نه اینکه واقعیتی عینی را کشف کرده باشد. ولی با کمال تعجب شما میبینید مسلمانانی یا دین دارانی پیدا میشوند که نتیجه سخنانشان این است که خدا موجودی ذهنی است (مثلاً همین کسانی که میگویند خدا همان هستی است)! اینجا مهم این است که این افراد درک کنند خدای دینی ذهنی نیست! چیزی که ساخته ذهن انسان باشد ارزش پرستش ندارد، نباید در اخلاق، هستی شناسی، زیبایی شناسی، سیاست و بطور کلی زندگی ما تاثیری داشته باشد در یک کلام یک خرافه و یک فکر بی ارزش و همرده سوپرمن و بت من است. بنابر این هروقت بین یک بیخدا و خداباور بحثی بر سر وجود خدا شکل میگیرد این بحث بر سر وجود عینی خدا است نه وجود ذهنی!
خداباور باید از عینیت وجود خدا دفاع کند و بیخدا از ذهنی بودن آن! ولی شاید به دلیل کج فهمی خیلی وقتها پیش می آید که قضیه برعکس میشود و خداباور توپ را به سمت دروازه خودش شوت میکند!
پیشگفتار سوم، معماهای زبانی یا مسئله زبان.
در فلسفه این موضوع بسیار دارای اهمیت است که زبان چیست و جایگاه زبان چیست. از نظر علمی یکی از  تفاوتهای اصلی انسانها با حیوانات در قوه تکلم و وسعت و قدرت این قوه است، یعنی بی راهه نیست اگر بگوییم انسان موجودی است که حرف میزند. ابزار برقراری ارتباط ما انسانها با یکدیگر زبان ما است. هر منطقه ای از دنیا هم زبان خودش را دارد، زبان هم تنها شامل صداها و واژه ها نمیشود بلکه مجموعه ای از حرکات و اداهای مختلف را هم شامل میشود. برای کسانی که با اینترنت آشنایی دارند میتوان مثال بهتری زد، زبان ارتباطی روی وب TCP/IP است.
حالا یک مسئله مهمی که در اینجا مطرح است شبهه مسائلی (Pseudo-problems) است که در زبان بوجود می آید. به دلیل اینکه ذهن ما عادت میکند با زبان نه تنها ارتباط برقرار کند، بلکه با زبان فکر هم میکند،  برای ما گاهی مسائلی پیش می آیند که مسائل و مشکلات واقعی نیستند بلکه فقط چون ما از زبان استفاده میکنیم این مسائل به ذهن ما می آیند! فلاسفه به آدمها هشدار میدهند همواره که دچار این مسائل نشوید!
برای نمونه در فارسی میگوییم
  • روز شد
  • شب رفت، سحر آمد
  • دیر شد، زود شد
  • طرف میخواهد آرنولد شود!
  • خوابم، می آید!
ولی در زبانهای دیگر این مفاهیم را لزوماً به این شکل نمیگویند، مثلاً در انگلیسی نمیگویند “My sleep is coming”، حالا اگر یک شخصی بیاید و از ما بپرسد خواب چرا می آید و چرا نمیرود؟ وقتی می آید چرا نمیرود و با چه می آید و میرود، و این دست پرسش ها را برای ما مطرح کند، آیا این پرسشها واقعاً پرسش هستند یا بازی با زبان و واژه ها؟ آیا این مسئله واقعاً یک مسئله حقیقی (Genuine) است یا اینکه این مسئله به این دلیل برای این شخص بوجود آمده که فارسی صحبت میکند؟ اگر این شخص زبان مادری اش انگلیسی بود بازهم این سوال را میپرسید!؟
در انگلیسی و هر زبان دیگری هم چنین مسائلی مطرح هستند، به اینها میگوییم بازی های زبانی! و باید توجه کرد که وقتی راجع به خدا یا هر موضوع دیگری تفکر میکنیم دچار این بازی های زبانی نشویم بلکه مسائل حقیقی را فقط طرح کنیم و به دنبال راه حل آنها باشیم.
به سگها نگاه کنید، مثلاً آیا عوعو و واق واقی که میکنند به چیزی اشاره میکنند؟ ما هم خیلی وقتها وقتی داریم ارتباط برقرار میکنیم داریم واق واق میکنیم، فقط این واق واق ها برای بقیه آدمها معنی داره، زبان یعنی همین! وسیله ای برای شناخت واقعیت نیست! همانطور که واق واق بین سگها معانی مختلفی داره، اما لزوماً چیزی رو در خارج از ذهن سگی نمایندگی نمیکنه، این است که هرگاه واژه ای برای ما آشنا بود و معنی داشت نباید تصور کنیم این واژه در دنیای خارج از ذهن هم مصداقی دارد و نام چیزی است!
افزون بر این در زبانهای مختلف واژه هایی وجود دارند که عاری از معنی هستند، فقط در کنار سایر واژه ها معنی میدهند، معنی دادن در اینجا منظوراین است که در واقعیت به چیزی اشاره میکنند، مثلاً “آرش بیخدا” با معنی است چون به من اشاره میکند، ولی واژه، “اگر” معنی ندارد! این واژه تنها در یک جمله میتواند یک مفهوم را برساند، ما از این واژه ها استفاده میکنیم برای اینکه برای انتقال مفهوم مفید هستند نه برای اینکه واقعاً به چیزی در واقعیت اشاره میکنند!
خیلی از واژه هایی که ما استفاده میکنیم همین ویژگی را دارند، مثلاً واژه “هستی” یکی از این واژه هاست! هستی در واقعیت به چیزی اشاره نمیکند تنها یک واژه ماند “اگر و شاید و اما” و غیره هست که کسی هم برای ما آنرا تعریف نمیکند ولی ما آنرا میشناسیم چون وقتی کسی این واژه را بکار میرود ما منظور او را میفهمیم و با دنیایی که در ذهن ساخته ایم میتوانیم آنرا تفسیر کنیم.
یکی از بازی های زبانی که فلسفه اسلامی بعد از ملاصدرا هم بخصوص خیلی با آن بیهوده مشغول شده، بداهت وجود یا هستی است، یعنی میگویند هستی را نمیتوان منکر شد! این مسئله از نظر من یک شبهه مسئله است یک مسئله واقعی نیست! یک بازی زبانی است، نه یک مسئله متافیزیکی واقعی مثل چیستی علیت. پس هستی خود از نظر من یک مسئله ذهنی است و بحث در مورد خود هستی بازی با کلمات است، هستی تنها در کنار سایر مفاهیم عینی میتواند مفهومی را به ما منتقل کند و به خودی خود بی معنی است، یعنی وقتی میگوییم “آسمان هست” این مفهوم دارد، یعنی ما میفهمیم مفهومش چیست بدون توجه که بتوانیم این مفهوم را بطور دیگری توضیح دهیم، یا شاید بجای اینکه میفهمیم بهتر باشد بگوییم به این استفاده از واژه هستی عادت کرده ایم! همانطور که یک اسب به “هِی” و “هُش” عکس العمل نشان میدهد.
ولی وقتی میگوییم “هستی هست”، “نیستی نیست و نمیتواند باشد” و غیره کاملاً داریم با کلمات بازی میکنیم، و به قول نیچه یک مقدار باید بزرگ شویم، یعنی از بند بازی با زبان خارج شویم و از بالا به قضیه نگاه کنیم و نگذاریم زبان ما را گول بزند. سنت فلسفی Rationalist یونانی بخصوص خیلی درگیر اینجور مسائل شده و قرنها بشر را بیهوده مشغول چنین بازی هایی کرده و خوب فلسفه اسلامی هم به دنبال آن دچار این آلودگی شده.
البته نکته دیگر در اینجا این است که بیخدایی هم میتواند در این بازی شرکت کند و شرکت هم اتفاقاً کرده است، منتها کار خیلی بیهوده و بی کلاسی استف شبیه این است که ما بتوانیم در جام جهانی فوتبال توپ بزنیم بجایش برویم با یک مشت آخوند پیر چاق خَز در کوچه های خاکی قم با توپ پلاستیکی گل کوچیک بازی کنیم.
پیشگفتار چهارم، مسئله روانی و سیاسی بیخدایی.
بیخدایی دستکم دو مسئله مهم سیاسی و روانی عمده دارد، مسئله روانی آن این است که به تعبیر سارتر وقتی خدا وجود نداشته باشه شما خودتان جای آن خدا را میگیرید (که در زبان ما به آن میگوییم خدا شدن! که بازهم این همان یک عبارت غیر حقیقی است ولی مفهوم را میراسند)، این شبیه این است که به شما ناگهان بگویند شما از فردا رئیس شرکت IBM هستید، شما اگر سواد و قدرت کافی برای اداره این شرکت نداشته باشید درجا شلوارتون رو خیس میکنید.
بیخدایی از رئیس شرکت IBM شدن هم بدتر هست، چون شما میشوید صاحب کل دنیا و مهمترین موجود دنیا، میدونید خیلی از برده ها رو وقتی آزاد میکردند برده ها ناراحت بودند، همین کشور قرقیزستان مثلاً از روسیه خواسته که به قریزستان برگرده! یا وقتی جوونید و باید خونه رو ترک کنید و خودتون مستقل بشوید یک احساس مزخرفی دارید که دوست دارید بازهم بچه باباتون باشید، ولی خوب دیگه نیستید!
به این شجاعتی که لازم است انسان آنرا بدست بیاورد و تا بدست نیاورت به مفهوم واقعی انسان نیست، بلکه “عبد” یعنی برده خدا است در اصطلاح قرآنی میگویند “کِبر”، من در این باره مفصلاً خواهم نوشت بزودی. شما برای اینکه بتوانید بیخدا شوید باید کبر داشته باشید، کبر از بزرگی می آید باید بزرگ شوید! یا بفهمید که بزرگ هستید. خیلی وقتها پیش میاد من این حرف رو به آدمهای سن بالا با ریش و پشم میزنم و بهشون بر میخوره! چون فکر میکنند بزرگ هستند!
اگر بزرگ بودید مثل سگی که ترسیده سرتون رو نمیگذاشتید روی زمین، و در مقابل یک چیز دیگر سجده نمیکردید، رکوع نمیکردید، وقتی شما بزرگ شده اید که در مقابل هیچ چیز زانو نزنید! من اگر خدا را هم قبول داشته باشم چنین حرکات ابلهانه ای در مقابل او نمیکنم، اسلام همین کبر را در بشر هدف گرفته است حتی مسیحیت هم اینگونه ضد انسان نیست! اسلام انسان را تهی از انسانیت میکند، از تمام وجوه انسانیت! کبر ویژگی انسان است، و کبر چیز خوبی است!
علامت بزرگ شدن این است که به وجود خدا بطور علمی و واقعی شک کنید، شک کردن هم یعنی اینکه واقعاً از نظر روحی آماده باشید که قبول کنید شاید خدایی وجود نداشته باشه، 50% احتمال بدهید وجود داشته باشد و 50% احتمال بدهید وجود نداشته باشد، و فقط خود شما هستید که میدانید خالصانه چنین احتمالی را میدهید یا نه، اگر نمیدهید هنوز بزرگ نشده اید!
برای خیلیها این مسئله روانی حل نشده، موجوداتی هستند از درون کِرم صفت!
مسئله دیگر مهم این وسط مسئله ای سیاسی است، بعضی ها همانطور که به چیزهای آنتیک و قدیمی علاقه دارند به افکار قدیمی هم علاقه دارند، مثلاً حاضر نیستند زرتشت  و محمد و افراد دیگر را به سطل آشغال بیاندازند، با خود فکر میکنند که “حیف است!”، مثلاً دکتر سروش میگوید اگر ما به اسلام پشت کنیم به سرمایه اخلاقی عظیمی که متعلق به ما است پشت کرده ایم، دکتر سروش از آن دسته آدمهاست که دوست ندارند ماشین بوگاتی آخرین سیستم داشته باشد دوست دارد پیکان جوانان 47 داشته باشد، تازه اونروهم نداشته باشه براش خیالی نیست به الاغ هم راضی هست.
همه آدمها کم و بیش در مقابل تغییر مقاوت میکنند ولی ایندست آدمها که من نام “باستانگرا” رو براشون اختراع کرده ام بیشتر از بقیه در مقابل تغییر مقاوت میکنند.
دو دسته از آدمهایی که ذکر کردیم افرادی هستند که بیشتر از بقیه این مسئله خدا همان هستی است و خدا یعنی خودت بیا رو مطرح میکنند، بعبارت دیگر این افراد شبهه علمی ندارند بلکه به قول آخوندها لجاجت عملی و شهوت عملی دارند، یعنی مسئله آنها مسئله ای عاطفی است چون عمری را به شناخت باستان گذرانده اند نمیخواهند در حال زندگی کنند! یا نمیخواهند شرایط را زیاد تغییر دهند!
برای همینه که میگم این مسئله رو من مسئله مطرح فلسفی و مشکل درست و حسابی نمیدونم! خطاب به بیخدایان باید بگویم که با چنین افرادی نباید وارد بحث در مورد خدا شد بلکه این دو مسئله سیاسی و روانی آنها را باید حل کرد!
طرح مسئله
اما پس از این چهار پیشگفتار به طرح مسئله یا شبهه مسئله و رد آن میپردازیم:
استدلال این است
1- هستی هست
2- هستی همان خدا است
3- خدا هست
رد استدلال
فرض سوم منشق شده از دو فرض نخست است، ساختار این استدلال قیاسی و درست است یعنی در صورت درست بودن دو فرض نخست فرض سوم که همان حکم استدلال باشد ثابت است. بنابر این ایراد منطقی به این استدلال و ساختارش نمیتوان گرفت، آنچه این استدلال را غلط میکند مفروضات نخست و دوم آن است.
فرض نخست- ایراد فرض نخست این است که چیزی به نام هستی وجود عینی ندارند موضوعی ذهنی است، بنابر این همانطور که “اما هست”، و “شاید هست” و “چرا هست” عبارتهایی بی مفهوم هستند “هستی هست” هم یک بازی زبانی است که در پیشگفتار سوم آنرا توصیف کردم. البته من نمیگویم “هستی نیست”، چون آنهم بی معنی هست، من تنها میگویم این شبهه مسئله ای است که ناشی از بازی با زبان است.
فرض دوم- هستی همان خدا نیست، چون هستی مفهومی ذهنی است، اما خدا در فرض موجودی عینی است! وقتی هستی مفهومی ذهنی است دیگر بحث بر سر خواص آن و ویژگیهای آن یک بحث کارتونی است شبیه بحث بر سر اینکه سیمرغ سیبیل دارد یا ندارد!
برای برخی از افراد که سالها در مورد این قضیه مطلب خوانده اند و غول های فکریشان مثل اسپینوزا و ملاصدرا و زرتشت و ابن عربی و غیره به نوعی این مسئله نسبتاً ساده رو ندیده اند خیلی قبولش سخته که با دو جمله کوتاه بتوان کل آن فلسفه را زیر سوال برد، دردی که از این قضیه میکشید رو من درک میکنم ولی خوب واقعیت اینه که کل تفکرات به ظاهر پیچیده رو میتوان گاهی به سادگی رد کرد، مثلاً ممکن است یکی تمام عمر خود را صرف مطالعه بر این کند که وقتی پینوکیو راه میرفت چون دست و پاش چوبی بود، غیژ غیژ میکرد یا اینکه روغن کاری شده بود! تقصیر من نیست شما کل عمرتون رو گذاشتید روی یک چیز چرت! ولی خوب خیلی از آدمها اینکار رو میکنند، شرمنده شما هستم ولی مثلاً بعضی از هندو ها مرده هاشون رو نصفه میسوزونند و میگویند وقتی نصفه میسوزونید روح مرده خارج میشه، بعد جسدش رو می اندازند توی رودخونه که ماهی ها کباب آدم بخورند و میگویند چه اشکالی داره خوب مگه ماهی ها حق تغذیه ندارند؟ جسد آدم یک تیکه گوشته روح که نداره! راجع به این حالا نشستن در چند هزار سال گذشته کلی کتاب و مکتب و اینها ساخته اند، تقصیر من نیست افکار شما هم همون تیپی هست! توصیه من به شما این است که همانطور که نباید درگیر زبان شوید، درگیر اسامی هم نشوید و بت پرست نباشید!
اگر دقت کنید کسانی که میایند و این حرف رو به من میزنند کسانی نیستند که من به دنبال آنها رفته باشم، بلکه آنها به دنبال من آمده اند! معمولاً کسانی هستند که یا از قبل میدانسته اند خدای عینی وجود ندارد یا با خواندن نوشته های من به این نتیجه رسیده اند، حالا میخواهند مفهوم خدا را بگونه ای تغییر دهند که وجود داشته باشد!
این کاملاً یک رفتار شناخته شده بشری است که قبلاً مفصلاً در بند هفتم نوشتار زیر به آن اشاره کردم!
http://arashbikhoda.wordpress.com/2010/04/22/ابطال-پذیری-دو-از-دو/
به عبارت دیگر یک جور کلاه برداری هست! چرا بعضی ها اینکار رو میکنند؟ پاسخ رو در پیشگفتار چهارم دادم! برای همین شما باید توجه کنید کسانی که صادق و متفکر هستند هیچوقت چنین حرفهایی نمیزنند، این حرفها مال خداباوری سوسولگرایانه است جانم!
انتقاد از نتیجه استدلال
علاوه بر اشکالاتی که به این استدلال وارد هست بیایید فرض کنیم این استدلال مسخره درست هست، نتیجه اش چه میشود؟ که چی؟! نتیجه عملی این حرف چیه؟
دیگه نباید اسلام رو نقد کرد؟ نباید سکولاریسم رو ترویج داد؟ نباید خداپرستی رو نقد کرد؟ نباید دین رو نقد کرد؟ با تقلیل خدا به یک موجود ذهنی اتفاق خاصی نمی افتد، این حرف رو شما باید بروید به آخوندها بزنید که در دینشان کند ترشون کنید نه به ما!
بطور سنتی هم کسانی که انسانخدا بودند مثل حلاج در واقع مثل ما فکر میکردند، میگفتند خدایی عینی وجود نداره، منتها برای اینکه آدمهای بیسواد و عوام بفهمند میگفتند شما خودتون خدایید، خود خدا بودن با بیخدایی برابر است به همان سبک که کیمیاگری بعداً شد شیمی، دئیسم و خودخدایی هم بعداً شد بیخدایی. برای همین هست که مذهبیون همان برخورد را با حلاج ها میکردند که با ما میکنند. حالا کسانی که حرف حلاج به دلشون میشینه ولی درکش نمیکنند فکر میکنند این حرف حلاج خلاف بیخدایی هست، در حالی که اگر توضیحاتی که دادم رو متوجه شوید خواهید دانست که هردو یک نتیجه میدهند، فقط یکی به زبان بیسوادی است یکی به زبان باسوادی! به یک آدم بیسواد باید گفت تو خودت خدایی و به یک آدم باسواد باید گفت خدایی نیست!
اینه که وقت خودتون رو بیخودی تلف میکنید اگر بهتر فکر کنید میبینید که بیخدایید فقط از این واژه بیخدایی میترسید چون بهش اشراف ندارید! و آرش بیخدا اینجاست که شما را در این شناخت یاری دهد!
یادم نمیره هیچوقت هرجا من میخواستم توی رادیویی چیزی صحبت کنم حتی نزدیکترین دوستان من هم به من میگفتند بجای آرش بیخدا نمیشه جون مادرت بگی آرش ایرانی؟ آرش خردگرا؟ و من هم همیشه خیلی محکم میگفتم نه! من آرش بیخدا هستم! بقول خمینی اینقدر ضعیف النفس نباشید نازنین! آدم باید شجاع باشه!

هیچ نظری موجود نیست: