حتی اگر خدایی باشد، چرا باید او را پرستید؟

فکر می کنم کلاس اول نظری بودم که مجبور شدم این نوشته ی سعدی را حفظ کنم: "منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت... هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون باز می آید مفرح ذات... پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب..." و با این که هیچ وفت نتوانستم سعدی را دوست داشته باشم این بخش از متن، برای همیشه در ته مغزم ماندگار شد و یکی از پرسش های زندگی ام را شکل داد:" حتا اگر خدایی باشد، چرا باید او را پرستید؟"
بی تردید پرسشی که در بالا بیان کردم به خوبی نشان می دهد که از سوی یک بی خدا و یا یک آگنوستیک- ندانم گو- مطرح شده است؛ کسی که برایش جالب است بداند چرا باید یک خالق را پرستید! اجازه دهید برای شروع خدا را به عنوان خالق در نظر بگیریم و در کنار او یک نویسنده را نیز با عنوانی مشابه، یعنی خالق، ملقب نماییم. اما چرا خالق؟ زیرا اعتقاد خدا باوران بر این است که خدا جهان را آفریده است؛ و با پیروی از ایشان من نیز آن نویسنده را خالق می نامم زیرا او نیز چیزی را پدید آورده است.
در حقیقت هر دوی آنها پدیده آورنده ی یک متن هستند، متنی که زندگی در هر دوی آنها جریان دارد: خدا جهان را آفریده است و نویسنده، داستان را. با نگاهی به کتاب های مقدس نامیده شده در می یابیم که خدا است که برای آن چه که از هیچ آفریده تصمیم می گیرد؛ بر آنها خشم می ورزد یا دوست شان می دارد، مسیر زندگی شان را تغییر می دهد و فراز و فرود هایی گوناگونی را برای ایشان در نظر می گیرد. نویسنده نیز شرایط مشابهی دارد: او نیز از هیچ، می آفریند و آنچه که آفریده است همچون یک زندگی واقعی روی کاغذ جریان می یابد. نویسنده نیز همچون خدا خشم می گیرد و دوست می دارد... او نیز فراز و فرود ها را در داستانش شکل می دهد و اگر لازم دید معمایی نیز در پس آن پنهان می کند. نویسنده نیز همچون خدا هیچ اعتراضی را بر نمی تابد زیرا به عنوان یک نویسنده-خالق فقط او است که می تواند در مورد چیزی که آفریده تصمیم گیری کند! نویسنده است که تصمیم می گیرد شخصیتی که آفریده در کدام کشور زندگی کند و به چه زبان سخن بگوید. نویسنده است که سرنوشت هر شخصیت را از پیش می داند و اراده می کند که هر یک از آنها کی و کجا نمایان یا ناپدید شوند. و باز همانند خدا تمام متن از پیش در ذهن نویسنده شکل می گیرد و سپس روی کاغذ می آید. او نیز بسیاری از شخصیت ها را همانند جنینی در دل مادر، پدیده نیامده نابود می کند و به معدودی از آنها اجازه می دهد که در داستان او نقشی کوتاه یا بلند داشته باشند. نویسنده نیز همچون خدا معمولا یکی را بر می گزیند تا در قالب شخصیت اول داستان اندیشه های او را بازگو کند و خواست های او را اجرا کند. هر کس که در برابر این شخصیت قرار گیرد اجازه ندارد حضور او را تا پایان داستان کمرنگ کند در غیر این صورت باید از مسیر داستان بیرون برود و یا تغییر موضع دهد. از یاد نباید برد که حتا همان شخصیت عزیز دردانه ی نویسنده نیز حق هیچ گونه اعتراضی ندارد و باید مسیر از پیش تعیین شده را طی کند. و در آخر این که فقط خود نویسنده می داند داستان چگونه آغاز شود و چگونه پایان یابد و یا اصلا پایانی نداشته باشد و نیمه کاره روی انبوه دیگر داستان های ناتمام رها شود.
شاید به عنوان اعتراض به آن چه که تا کنون نوشتم بتوان در زمینه ی جبر و اختیار داد سخن داد ولی اختیار زمانی وجود دارد که آن خدا یا نویسنده پیش از خلق شخصیت ها، از خود ایشان نیز درباره ی این که به وجود بیایند یا نه پرسش نمایند و البته می دانیم چنین چیزی محال است زیرا اگر من به عنوان یک نویسنده بخواهم از شخصیتی برای پدید آوردنش اجازه بگیرم به این مفهوم است که قبلا آن را در پس ذهنم آفریده ام و اجازه گرفتن از او چیز جز یک مسخره بازی نخواهد بود!
اجازه دهید به پرسش اصلی باز گردیم: چرا باید خدا را پرستید؟ در کتاب های دینی دلایل گوناگونی برای پرستش خدا بیان شده که مهم ترین آنها خلقت انسان است و سپس نقش او در برآورده کردن خواست های ما. خدا در دید خدا باوران دستگیره ای است که باید در هنگام نیاز به آن چسبید و بزرگ تری است که در هنگام ترس باید در پس او پنهان شد و یا در آغوشش پرید. خدا کسی است که در تنهایی نقش یک شنونده را برای مان بازی می کند بی آن که سخن مان را قطع کند یا مخالفتی بروز دهد. و این در حالی است که در بهنرین شرایط- یعنی اگر خدایی نیز وحود داشته باشد- او هیچ واکنشی در برابر آن چیزی که ما به خاطر آن به او روی آورده ایم نشان نخواهد داد. او نه سیرمان خواهد کرد و نه عامل ترس را از میان خواهد برداشت؛ نه آرزوی مان را برآورده خواهد کرد و نه یاری مان خواهد داد. او فقط می نگرد و می خندد. همان کاری که من- یک نویسنده- می کنم. تصور کنید در حال نوشتن یک داستان هستید و ناگهان متوجه شوید همه ی پرسوناژهای تان معبدی را برای پرستش شما در نظر گرفته، به شکل های گوناگون شما را می ستایند و در برابر هر یک نیز توقعی دارند. یکی نقش برجسته تری در داستان می خواهد و دیگری می خواهد شما در پایان داستان او را نکشید و آن یکی گله می کند که چرا در داستان نقش بدی به او داده اید و ... به راستی خنده تان نمی گیرد و از سوی دیگر لذت نمی برید؟ آیا برای تان مسخره نیست که پرستیده شوید آن هم توسط شخصیت هایی که خودتان خلق کرده اید و در دستان شما همچون یک بازیچه اند؟ و آیا نباید احساس حقارت کنید که تنها موجوداتی که شما را می ستایند همان هایی هستند که خودتان آنها را آفریده اید و حتا از خود شما نیز حقیرتر هستند؟ آیا بهتر نبود که موجوداتی برتر از شما، شما را ارج می نهاندند؟ به راستی شما چه ویژگی چشمگیری دارید که فکر می کنید باید از سوی همه مورد ستایش قرار گیرید؟ این سوال فقط از شما پرسیده نشد... خدا نیز اگر دوست دارد می تواند به آن پاسخ دهد.

 

هیچ نظری موجود نیست: