ایامِ تیره و تار

مترجم: کوروش برادری
خشم و احساسِ اضطراری که توسط اخبار روزانه در باره تظاهرات خشونت‌‌آمیز علیه صاحبان کاریکاتورهای محمد شعله‌ور شد، در حال فروکش کردن است، و زمان آن فرا رسیده، بازنگری کنیم (و چشم به آینده بدوزیم) تا در این باره به یک جمع‌بندی برسیم.
       طنز ماجرا قطعاً این است که، ۹۹.۹۹ درصد آن هزاران هزار نفری که احساس کردند به آنان توهین شده، و به‌‌همین‌خاطر دست به تظاهرات زدند، کاریکاتورهای دانمارکی را به‌هیچ‌وجه ندیده‌‌اند. این مطلب ما را با یک جنبه از جهانی‌‌شدن رو به رو می‌‌کند، که چندان جذاب نیست. "دهکده جهانی اخبار و اطلاعات" پیش شرط آن است که آن چه در یک روزنامه گمنام دانمارکی روی داد چنین واکنش‌های خشونت‌‌‌آمیزی را در کشورهای دوردست اسلامی بر می‌‌انگیزد. به‌طوری که احیاناً ممکن است گمان کرده باشید که دانمارک و سوریه (و پاکستان، مصر، عراق و اندونزی و ...) کشورهای همسایه باشند. آنانی این وضعیت را نادیده می گیرند که جهانی شدن را صرفاً فرصتی برای تبدیل کردن کل جهان به حوزه ارتباطی واحد می‌‌دانند . حوزه ای که بشریت را با هم آشتی می‌‌دهد. از آن جا که همسایه، همان‌گونه که فروید مدتها قبل حدس و گمان زده بود، در درجه اول یک « ش ئ» است - همسایه ناخوانده آسیب‌‌دیده کسی است که سبک زندگی متفاوتش (یا که دربرابر نوع تمتعش که در راهکارها و آئین‌‌های اجتماعی‌‌‌اش بازتاب پیدا می‌‌‌کند) ما را مضطرب کرده و سبک زندگی متعارف ما را بر هم می‌‌زند - ممکن است نزدیکی بیش از حد به همسایه نیز به واکنش‌های پرخاشگرایانه سوق دهد، چون قصد دارند از دست یک همسایه مزاحم پریشان خلاص شوند. از پتر اسلوتردیک وام می‌گیرم : ارتباط بیشتر نخست به معنای کشمکش بیشتر است. [i]
     به‌‌‌همین جهت باید رهیافت "فهمیدن یک دیگر" را با رهیافت "از سر راه هم دیگر کنار رفتن" تکمیل کنیم: با رعایت فاصله مقتضی، "رمزگان تازه رعایت فاصله". آن چه منتقدان طبق معمول تمدن اروپایی را به ضعف و ناکامی متهم می‌کنند، یعنی به "بیگانگی از زندگی اجتماعی"، دقیقاً رواداری کردن با سبک‌‌های مختلف زندگی را  برای همین تمدن اروپایی سهل‌‌تر می‌‌سازد. بیگانگی به این معنا (هم) هست که فاصله در تار و پود خود جامعه مندرج است. هرچقدر من در همسایگی دیوار به دیوار   با انسان‌های دیگر هم زندگی کنم، من معمولا آن‌ها را نمی‌شناسم. من مجازم زیاد از حدّ به دیگری نزدیک نشوم؛ من در حوزه اجتماعی که زندگی می‌‌کنم با دیگران تحت رعایت قواعد "مکانیکی" معین ظاهری همکاری متقابل دارم، بدون این که با "جهان درونی"شان هم‌‌نظر باشم. شاید درسی که لازم است از این‌‌جا بگیریم دقیقاً همین است که حدّ معینی از بیگانگی برای همزیستی مسالمت‌‌آمیز سبک‌‌های زندگی اجتناب‌‌ناپذیر است. گاهی مواقع بیگانگی مشکل نیست، بلکه راه حلّ است. جهانی‌‌شدن آن زمان منفجر نمی‌‌شود که ما منزوی از هم بمانیم، بلکه زمانی که ما بیش از حدّ به هم نزدیک شویم.
     اما این واکنش‌های خشونت‌‌آمیز به‌راستی به سبب نزاع فرهنگی میان غرب سکولار و کشورهای مسلمان شعله‌‌ور گشت، یعنی به سبب این واقعیت که از نظر بنیادگرایان اسلامی مراوده بازیگوشانه-طنزآمیز با خدا غیرقابل تحمل است؟ اولین چیزی که به ذهن یک فرد لیبرال غربی هنگام تماشای توده بیرحم متبادر می‌‌شود، نخستین ابیات شعر « طلوع دوباره»   ویلیام باتلر وا یتس   است – عنوان این مقاله مصرعی از این شعر است. در این شعر هم چنین آمده است: خواص فقط در شک و تردیداند/ به زمانی که توده عوام آکنده از احساس آتشین‌‌اند." [ii] آیا این توصیف نیکویی از شکاف امروزین میان لیبرال‌های سرد و بنیادگرایان شورانگیز نیست؟ " خواص " دیگر قادر نیستند جان خود را بی قید و شرط برای آرمانی فدا کنند، درحالی که " توده عوام " برای فاناتیسم (نژادپرستانه، مذهبی، جنسی)  از جان مایه می‌‌گذارند.
     با وجود این، آیا بنیادگرایان تروریست، خواه مسیحی یا مسلمان، به‌‌‌راستی بنیادگرا هستند؟ همان‌طور که می‌‌دانیم، یک وجه مشخصه همه‌ی بنیادگرایان واقعی، از بودیست‌‌های تبتی گرفته تا آمیش‌‌ها در آمریکای شمالی، فقدان کینه‌‌توزی و حسادت، بی‌‌اعتنایی عمیق شان به شیوه زندگی بی خدایان است. چه لزومی دارد که آن‌‌ها بی‌‌‌خدایان را تهدیدی برای خود حساب کنند، چرا لازم باشد به بی‌‌خدایان رشک ببرند، در حالی که بنیادگرایان حقیقی درواقع بر این اعتقاداند که آنان راه خود را به حقیقت پیدا کرده باشند؟ وقتی یک بودیست با یک پیرو مذهبِ اصالتِ لذتِ غربی رو به رو می‌‌شود به‌‌هیچ‌‌‌وجه او را شماتت نمی‌‌‌کند، بلکه با حُسن‌‌نیت تشخیص می‌‌دهد که تلاش پیرو مذهبِ اصالتِ لذت برای نیل به خوشبختی دقیقاً موجب بوجود آمدن نقطه مقابل همان چیزی می‌‌شود که او مایل است به آن نایل شود. تمایز با شبه-بنیادگرایان تروریست، که زندگی شرم‌‌آور بی‌‌خدایان آنان را به طرز عمیقی مضطرب، مفتون و مجذوب می‌کند، اصلاً ممکن نیست  از این بیشتر باشد. براست ی حس می‌‌کنید که پیکار آنان علیه «دیگری» گناهکار در حقیقت پیکار علیه وسوسه خودشان است. باصطلاح چنین "بنیادگرای" مسیحی یا مسلمان لکّه ننگی برای بنیادگرایی واقعی است.
     در این نقطه تشخیص وا یتس چاره‌‌‌ساز نیست . زیرا در واقعیت حرارتِ شورانگیز توده حاکی از فقدان اعتقاد واقعی است. ترور بنیادگرایی اسلامی نه بر ایقان تروریست‌‌‌ها، که آن‌‌ها برتر هستند، استوار است، نه بر آرزوی‌‌‌شان که، از هویت فرهنگی-مذهبی خود در مقابل دست‌‌یازی تمدن مصرف جهانی حراست می‌‌کنند. آن چه در "بنیادگرایان" سئوال‌‌برانگیز است این نیست که ما عقیده داریم آنان کهتر از ما باشند، بلکه این است که آنان در نهان در چشم خود کهتر می‌‌‌نمایند (درست همان‌‌سان که هیتلر خود در برابر یهودیان احساس حقارت می‌کرد .
     دقیقاً به همین جهت است که، قسم و آیات تفقدآمیز و "منصفانه سیاسی" ما دال بر این که ما خود را از آنان برتر حس نمی‌کردیم، آنان را فقط خشمگین‌‌تر کرده، و آتش کینه‌‌‌توزی را در دل شان بر می‌‌‌انگیزد. مشکل، تفاوت فرهنگی نیست، یعنی مشکل اهتمام آنان برای حفظ هویت خود نیست، بلکه برعکس این واقعیت است که بنیادگرایان همان‌‌گونه‌‌اند که ما هستیم، که آنان معیارهای ما را  نهانی ملکه ذهن خود کرده‌اند و خود را با این معیارها می‌‌‌‌سنجند . طرفه این‌‌‌که، آن چه به‌‌راستی کمبود بنیادگرایان است، ذره‌‌‌ای اعتقاد حقیقی "نژادپرستانه" به برتری خود است.
تمایز معروف ژان- ژاک روسو میان (amour-de-soi)   (خویشتن‌‌دوستی) و (amour-propre) (خود خواهی) کاملاً در این جا مصداق دارد: " غرایز اولیه که آماج همه خوشبختی بی‌‌واسطه ما است، و مقدماتی را تدارک می‌بینند که ما تنها به چنان موضوعاتی که با آن‌ها در ارتباطند بپردازیم و اصل‌ شان خویشتن‌‌‌‌دوستی است، بنا به ماهیت، همه پسندیده و ملیح هستند، اما وقتی حواس آن‌‌‌ها به وسیله موانع از محمول‌های خود پرت می‌‌شود، آن‌‌‌وقت آن‌‌ها قوی‌‌‌تر مشغول موانعی می‌‌شوند که تلاش دارند از دست آنان خلاص شوند، تا این که مشغول موضوعی که در تلاشند آن را به چنگ خود در بیاورند، طبیعت شان تغییر می‌‌‌‌‌کند و   تحریک‌پذیر و منزجرکننده می‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. به این طریق خویشتن‌‌‌دوستی (amour-de-soi)   که حس گرانبها و مطلق است، به خودخواهی (amour-propre)   تبدیل می‌‌‌‌شود ، یعنی به حس نسبی که به واسطه آن خود را مقایسه می‌‌کنیم، حسی که اولویت‌هایی را اقتضا می‌‌کند که لذت بردن از آن دراصل سلبی است و موضوعش ارضا شدن ازطریق خوشبختی خود ما نیست، بلکه صرفاً ازطریق شوربختی دیگران است." [iii]
یک آدم خودخواه واقعی چنان سرش گرم خوشبختی خو دش است که وقت سیاه‌بخت کردن دیگران را ندارد. در برابر، یک شبه-بنیادگرای بی‌رحم سرش بیشتر مشغول سیه‌بخت کردن دیگران است، به عوض این که خودش خوشبخت زندگی کند. آیا همین در مورد خشونت بنیادگرایی صادق نیست، چه در بمب‌گذاری اوکلاهما یا چه حمله به برج‌‌‌‌های دوقلو؟ در هر دو مورد ما با نفرت محض سر و کار داریم. در هر دو مورد صحبت بر سر ویران کردن مانع بود (مراکز دولتی در اوکلاهاما یا مرکز تجارت جهانی)، و نه بر سر آشنا شدن با هدف باشکوه یک جامعه حقیقتاً مسیحی یا مسلمان. [iv] عدم آگاهی مستمر ما از این منطق حسد و کینه‌‌توزی، علت اصل ی شکّ‌‌انگیزی تحلیل‌برنده‌‌‌‌ی نیروی ما در واکنش‌‌‌ به خشونت مسلمان است. این واکنش ها در قوس و قزحی هستند میان هر دو افراط پایفشاری کردن بر روی آزادی مطبوعات و خواستِِ احترام به «دیگری» .

توهین به مقدسات و انکار هولوکاست

ایمانوئل کانت مفهوم آنتی‌نومی ‌‌‌ های خرد ناب را وضع کرد. هر خردی بناگزیر با خود در تضاد قرار می‌گیرد وقتی تلاش کند پا را از حوزه تجربه حسی تجربی ما فراتر بگذارد تا هم و غم خود را صرف مسائلی از قبیل ذیل کند: آیا کیهان آغازی در زمان دارد، مرزی در مکان دارد، علت نخستین دارد، یا بیکران است؟ آنتی‌‌نومی از این طریق بوجود می‌‌آید که برای هر دو می‌‌شود دلایل موجه پیدا کنیم. ما می‌‌توانیم به طرز منطقی اثبات کنیم که کیه ان هم کرانمند است و هم بیکران. به نظر کانت، اگر این تعارض خرد حلّ نگردد، بشریت در شکاکیتِ لاعلاجی فرو می‌رود. شکاکیتی که او «کشتن از روی ترحم خرد ناب» لقب داد. به نظر می‌‌رسد واکنش‌‌ها به خشم شدید مسلمانان از کاریکاتورهای محمد در نشریات دانمارک ما را با یک چنین آنتی‌‌نومی مشابه خردِ روادار مواجهه می‌‌‌کنند. می‌‌توان دو داستان متضاد درباره کاریکاتورها تعریف کنیم که هر دو قانع‌‌کننده و موجه هستند، بدون این که شکلی از میانجیگری یا آشتی میان هر دو در میان باشد.
از یک طرف: از زاویه دید یک لیبرال غربی که در نظرش آزادی والاترین ارزش‌‌ها است، قضیه روشن است. ما وقتی هم کاریکاتورها را با انزجار ردّ می‌‌‌کنیم، انتشارشان به‌‌‌هیچ‌روی آب تطهیر بر روی خشونت جنایتکارانه توده، و بی‌‌آبرو کردن کل یک کشور نمی‌ریزد. برخی از کارخانه‌‌ها، از جمله نستله و   کارّفور، خود را  با قواعد بازی وفق داده‌‌‌اند. اینک نستله تاکید می‌‌کند که در محصولات این کارخانه از شیر گاوهای دانمارکی استفاده نمی‌‌‌شود. و فروشگاه زنجیره‌‌ای کارّفور در مصر به «مصرف کنندگان محترم» اطلاع می‌‌دهد که آن شرکت به خاطر «همبستگی» با جامعه مسلمان «هیچ فرآورده دانمارکی» عرضه نمی‌کند. عجیب این‌ که، هر دو داغِ ننگ زدن بر کل یک کشور را پذیرفتند. رئیس‌‌جمهور اسلوونی حتا یک گام فراتر رفت، وقتی او از مسلمانان به نام کلّ «تمدن اروپایی» عذر خواست!
     آنانی که احساس می‌کنند کاریکاتورها به آنان توهین و اهانت کردند، بجا بود علیه فرد خاطی به دادگاه شکایت می کردند، نه این که درخواست کنند که دولت‌ها از این توده برافروخته عذرخواهی کنند. واکنش مسلمانان دال بر عدم شناخت فاحش اصل غربی استقلال  جامعه مدنی است. ریشه این رویکرد منزلت مقدس کتاب به چنین مفهومی است (مسلمانان به همین دلیل جایز نیستند   پس از قضای حاجت از دستمال کاغذی برای پاک کردن خود   استفاده کنند). قطع نظر از کتاب "زندگی محمد" مونتی- پیتونسکن، ایده یک کتاب سراپا سکولارشده در یک فرهنگ اسلامی غیرقابل تصور است. در پشت این قضیه بیشتر از آن چه نخست انگاشته می‌‌شود خوابیده است . مسخره کردن خدایان جزوی از سنن تنومند مذهب اروپائی است، که از تمسخر آئین خدایان کوه المپ شروع شد . این نمایش با براندازی یا خداناباوری سر و کار ندارد، بلکه جزء لاینفک زندگی مذهبی است. و آن چه به مسیحیت مربوط است: آیا مصلوب شدن مسیح خود یک رویداد فوق‌العاده تمسخرآمیز- کفرآمیز نیست، که مسیح "پادشاه" را به سخره می‌گیرد؛ مسیحی که تاجی از خار بر سر دارد و بر یک خر سوار است؟ و آیا تمثیل‌ها و معماهای مسیح حاوی دقیقه کارناوالی - طنزآلود نیست؟
اما در غیر این صورت نمی‌شود دفاعیه قانع‌‌کننده ای برله غرب مبرهن کرد. زیرا خیلی زود واضح گشت که همین روزنامه دانمارکی که کاریکاتورهای محمّد را چاپ کرده بود، چندی قبل از چاپ کاریکاتورهای مسیح تحت این عنوان که بسیار زننده هستند، اجتناب کرده و پیشداوری خود را بدین‌‌‌وسیله بوضوح بازتاب داده بود. علاوه براین، مسلمانان دانمارکی قبل از این که به حوزه عمومی پناه ببرند، ماه‌‌ها تلاش کرده بودند در مسیر گفتگوی "اروپایی" قدم بردارند، از ادارات دولتی درخواست گفتگو کنند و غیره، منتها درخواست آنان به سردی ردّ، و نادیده گرفته شدند. آبشخور این واقعیت تراژیک بیگانه‌ستیزی فزاینده در دانمارک است، واقعیتی که مشخص کننده پایان اسطوره رواداری کشورهای اسکاندیناوی است. و  اما دست آخر: واقعاً ممنوعیت‌‌ها و محدودیت‌‌های ما در زمینه آزادی مطبوعات از چه قرار است ؟ آیا هولوکاست موضوع مُطاع واجب‌‌‌‌الاحترام خدشه‌ناپذیر ما نیست؟ مقارن همان زمانی که مسلمانان در خیابان دست به تظاهرات خشونت‌آمیز زدند، دیوید ایروینگ در یک سلولِ زندان در اتریش نشسته بود چون پانزده سال قبل در یک مقاله شک و تردید خود را راجع به هولوکاست اظهار کرده، و بابت این اظهار نظر محکوم به سه سال حبس شده بود. پس در جامعه لیبرال ما شک و تردید در مورد هولوکاست ممنوع است.
وانگهی، محرز است که واکنش نسنجیده تظاهرکنندگان به کاریکاتورها، که از قتل هم ابایی نداشتند و کل اروپا یا تمام غرب را در بر گرفته بودند، شاهدی بر این مدعا بود که مساله تظاهرات‌‌ها «به‌‌‌ واقع» کاریکاتورها نبود، بلکه تحقیر توسط موضع امپریالیستی غرب و سرخوردگی از این موضع بود. روزنامه‌نگاران برای برشمردن این «دلایل واقعی» گوی سبقت را از یک دیگر می‌ربایند: پی‌‌آمدهای اشغال اسرائیل برای فلسطینی‌‌ها، نارضایتی از رژیم طرفدار آمریکای مشرف در پاکستان، ضدامپریالیسم در ایران و غیره. اما آن چه در این نوع توضییحات سئوال‌‌بر‌‌انگیز است این است: آیا این موضوع درباره یهودی‌ستیزی صادق نیست؟ مساله اینجا «واقعاً» یهودیان نیست، بلکه اعتراض به تاخیرافتاده علیه استثمار سرمایه‌‌‌داری است. این عذرخواهی کار مسلمانان را هم سخت‌‌تر می‌‌‌کند. چرا به علل اصلی نمی‌‌پردازند؟
و خلاصه: براستی مساله کاریکاتورهای خشن و توده‌پسند ضدیهودی و ضدمسیحی چیست، که صفحاتِ مطبوعات و کتاب‌‌های درسی کشورهای اسلامی را پر کرده است؟ این‌جا مساله احترام به انسان‌‌‌های دیگر و دین آن‌‌‌ها، که مسلمانان خود از غرب طلب می کنند ، چه می شود؟یک گروه مسلمان در اروپا به کاریکاتورهای دانمارکی با حملات کاریکاتور ی خود واکنش نشان دادند. یک گروه مسلمان در اروپا در اینترنت تصاویری را پخش کرد که آنه فرانک را در بستر با هیتلر نشان می‌‌‌دهند. همشهری، کثیرالانتشارترین روزنامه ایران، به‌‌عنوان واکنش به انتشار کاریکاتورهای محمد در روزنامه‌‌های اروپائی مسابقه کاریکاتور درباره هولوکاست اعلام می‌کند. در این مسابقه مساله بر سر آن است بازی را از حیث مدعا، روزنامه‌‌‌ها حق دارند به نام آزادی عقیده مقالات توهین‌‌‌آمیز چاپ کنند، بر گردانند: "روزنامه‌‌های غربی این ترسیم‌های شنیع تحت بهانه آزادی بیان ابراز شده است، حال ما می‌خواهیم ببینیم آیا آنان واقعاً به آن چه می‌‌‌گویند عقیده دارند، و این کاریکاتورهای هولوکاست را به همین طریق چاپ کنند." طبعاً این فعالیت به کلی مخرب است. زیرا وقتی مسئولین واقعاً بر این عقیده باشند که کاریکاتورهای دانمارکی درباره محمد یک جنایت شرم‌‌‌‌آور است که باید به اشد مجازات برسند، آیا کاریکاتورهای هولوکاست این جنایت را آن‌‌‌وقت تکرار نخواهند کرد؟ این استدلال که « بیائید ببینیم شما چقدر اهل مدارا هستید!» اصلا هیچ توفیری در این قضیه ندارد. این واکنش بوضوح گواهی بر این مدعا است که آن چه واقعاً برای مسلمانان برافروخته مهم است، مبارزه بر سر ارج‌‌‌شناسی و احترام، حسِ تحقیر و غرور جریحه ‌‌ دار شده است، و نه مذهب.
شاهد بعدی در این مورد بالاخص برخورد ضد و نقیض با هولوکاست است. روزنامه اردنی ال دسور در ۱۹ اکتبر ۲۰۰٣ کاریکاتوری را منتشر کرد که ریل‌‌‌های قطار به سوی اردوگاه مرگ آشویتس- بیرکناو را نشان می‌‌دهد، اما پرچم‌‌های صلیب شکسته توسط اسرائیلی‌‌‌ها اشغال شده است. این در زبان تصویر افسانه‌‌ای اعراب یعنی : "نوار غزه یا اردوگاه مرگ اسرائیل". این ایده که سیاست اسرائیل در قبال فلسطینیان را می‌‌شود با رفتار نازیست‌‌‌ها در قبال  یهودیان مقایسه کرد، آشکارا  با انکار هولوکاست در تعارض است. آیا ما این جا دوباره با یک نمونه طنز سر و کار نداریم؛ طنزی که فروید به یاری  آن منطق عجیب و غریب رویاها را به تفصیل شرح می‌‌دهد؟: ۱. من هرگز کتری از شما قرض نگرفتم. ۲. من کتری را سالم به شما پس دادم. ٣. کتری همان وقت که شما آن را به من دادید خراب بود. البته چنین فهرستی از استدلال‌‌‌های متضاد، بنابه سلب، تائید می‌کند که انکار چه چیزی را وجه همت خود قرار می‌‌‌‌دهد: یعنی این‌‌که من یک کتری خراب تحویل داده ام. و آیا همین متضادبودن طرز و شیوه ای را مشخص نمی کند که واکنش اسلام‌‌گرایان رادیکال نسبت به هولوکاست چیست؟ ا. هولوکاست اصلاً اتفاق نیفتاده. ۲. هولوکاست اتفاق افتاده، اما یهودیان مستحق آن بودند. ٣. یهودیان مستحق آن نبوده‌اند، اما آن‌‌ها خودشان از حق دفاع از خود دست می‌‌‌کشند، چون آن‌‌‌ها بر سر فلسطینیان همان بلاهایی را می‌‌‌آورند که نازی‌‌‌ها با آنان کردند. رئیس‌‌‌جمهور ایران، احمدی‌‌نژاد، درطی یک سخنرانی که در دسامبر ۲۰۰۵ در مکه ایراد کرد تلویحاً وانمود کرد گناه هولوکاست کشورهایی اروپایی را بر آن داشته است از احداث کشور اسرائیل حمایت کنند:
"برخی از کشورهای اروپائی بر این مدعا پای می‌فشارند، هیتلر میلیون‌‌ها یهودی بی‌‌گناه را در کوره‌‌پزخانه‌‌ها به قتل رسانده است،  و آن‌‌ها طوری بر این مدعا اصرار می‌‌‌کنند که  هرکسی را که مدارک و شواهدی برعکس این مدعا اقامه کند محکوم و به زندان می‌‌افکنند. (...). ما با این که این مدعا را نمی‌‌‌پذیریم، اما سئوال ما از اروپائی‌‌ها این است: گیریم که این مدعا راست باشد: قتل یهودیان بی‌‌‌‌گناه به دست هیتلر دلیل آن است که آن‌‌‌‌ها از اشغالگران قدس حمایت کنند؟ (...) اگر اروپائیان صادق بودند، آن‌‌‌وقت آن‌‌‌‌ها برخی از مناطق خود را در اروپا، اتریش یا کشورهای دیگر به صهیونیست‌‌‌ها تحویل می‌‌‌دادند، به طوری که صهیونیست‌‌‌‌ها بتوانند کشورشان را در اروپا تاسیس کنند. شما بخشی از اروپا را به آنان تقدیم کنید، و ما از این کار حمایت خواهیم کرد.»
این جمله معجونی از تهوع مطلق و بینش درست است. بخش تهوع‌‌‌آور، طبعاً انکار هولوکاست و یا این مدعای سئوال‌‌برانگیزتر است که یهودیان مستحق آن می‌‌بودند. ("هرچند ما این مدعا را قبول نمی‌‌کنیم": کدام مدعا؟ که هیتلر میلیون‌‌ها یهودی را به قتل رسانده است یا این که یهودیان بی‌گناه بودند و مستحق آن نبودند که کشته شوند؟) نکته درست در این نقل‌قول، یادآوری مقدس‌‌مآبی اروپائی است. درواقع ترفند اروپائیان این بود گناه خود را با سرزمین مردم دیگر جبران کنند . وقتی سخنگوی دولت اسرائیل، رعنان گیسین، به سخنان احمدی نژاد پاسخ داد: "ما لازم می‌‌‌دانیم به آقای احمدی‌نژاد یادآور شویم که ما خیلی پیش‌‌تر از نیاکان وی این جا بودیم. به‌‌‌همین‌‌‌خاطر ما حق آب و خاک داریم، اینجا در کشور نیاکان مان باشیم و اینجا زندگی کنیم"، او بدین‌‌‌وسیله به یک حق تاریخی استناد کرد، که اگر در سطح جهانی به کار برده شود به کشتار همگانی سوق خواهد داد. آلن بادیو مدت‌ها است که ای ن بن‌‌‌بست منطقی را  طرح و بررسی م ی‌‌کند: "تأسیس یک کشور یهودی به‌طور قطع یک واقعیت مرکب و پیچیده بود. از یک‌‌سوی، آن رویدادی است که جزئی از یک رویداد بزرگ‌تر است: جزئی از طلوع پروژه‌‌های سترگ انقلابی، کمونیستی و سوسیالیستی؛ جزئی از ایده بنا نهادن یک جامعه کاملا جدید. از سوی‌‌دیگر، این یک پاد-رویداد است، بخشی از یک پاد-رویداد بزرگ‌‌تر است: جزئی از استعمار، تسخیر قهرآمیز توسط افرادی که از اروپا  به سرزمین جدیدی پای گذاشتند که افراد دیگر، خلق‌‌های دیگر زندگی کردند. این زاده دستِ معجون خارق‌‌عادتی از انقلاب و ارتجاع، رهائی و سرکوب است. بنا بود دولت صهیونیستی به چیزی عادلانه و نوین تبدیل شود. بنا بود به کشوری بدل شود که از همه‌ی کشورها کمتر نژادپرست، مذهبی و ناسیونالیست باشد. جهانی‌‌‌ترین کشورها.» [v]
     در این بینش حقیقتی نهفته است. در همین زمینه، سسیله وینتر، الگوی ذهنی مهیجی پیشنهاد کرد. سرنوشت اسرائیل در نیمه قرن گذشته تصور می‌شود، اما این واقعیت انکار می‌شود که یهودیانی که پای به آن سرزمین نهادند، با توجه به این که به طورِ معناداری   دلالت بر قربانی مطلق بودن داشتند، بد نام گشتند و ازهمین‌روی از هر قبح اخلاقی منزه بودند. در این مورد ما با قضیه استعمار سر و کار داشتیم... بااین‌‌همه، مشکل اصلی هم چنان به قوت خود باقی است زیرا به‌‌واقع می‌‌شود این دو وجه را به‌‌عنوان دو وجه متفاوت از یک دیگر در نظر گرفت، یعنی به معنای ممکن بودن اولی (کشور صهیونیستی) بدون دومی؟ در این زمینه هم جریان مانند پاسخ افسانه‌‌‌ای یک سیاستمدار آمریکائی است، وقتی به سئوال "شما  از ممنوع کردن شراب حمایت می‌‌کنید یا نه؟" جواب داد: "اگر منظور شما از شراب نوشیدنی خوفناکی است که هزاران خانواده را به فلاکت نشانده است و  هزاران مرد متاهل را، که زنان خود را کتک زده و در حق کودکان شان اهمال می‌‌کنند، از زندگی انداخته است، آن‌‌وقت من به‌‌طور مطلق موافق ممنوع کردن هستم. اما، اگر مقصود شما از شراب نوشیدنی گرانبها با مزه عالی است که هر وعده خوراک را تبدیل به لذت ناب می‌‌کند، آن‌‌‌وقت من علیه آن هستم!" [vi]
     پس چرا ما می‌باید، همان‌طور که بادیو پیشنهاد می‌‌‌‌کند، هولوکاست را نادیده بگیریم، وقتی درباره سیاست اسرائیل در مقابل فلسطینیان قضاوت می‌‌کنیم؟ نه به این دلیل چون احیاناً می‌‌توان هر دو را با هم مقایسه کنید، بلکه دقیقاً به این جهت که هولوکاست به‌طرز قیاس‌‌ناپذیری جنایت بزرگ‌‌تر بود. آنانی که به هولوکاست استناد می‌‌‌کنند، همانانی هستند که با ابزارساختن از هولوکاست برای اهداف سیاسی امروز، هولوکاست را به‌طور موثری تحریف می‌‌کنند. نیاز به یادآوری کردن هولوکاست به قصد دفاع کردن از کنش دولت اسرائیل، درواقع در نهان متضمن این است که اسرائیل مرتکب چنان جنایات تکان‌‌‌دهنده‌‌‌ای می‌‌‌شود که فقط برگ برنده  هولوکاست به طور مطلق می‌‌‌تواند کلاه شرعی بر روی این جنا یات بگذارد.
     «بخشش» یود ی آلونیس (۲۰۰۵) فیلمی است که بر روی یکی از هزاران تصادف تاریخی مهمل استوار است. برای ایجاد رعب و وحشت در دل فلسطینیان و فراری دادن آنان در جنگ ۱۹۴۹، ارتش اسرائیل ساکنین یک ده کوچک فلسطینی را در حومه اورشلیم قتل عام، و  خانه‌‌های شان را با زمین یکسان کرد . سپس بر روی همان زمین یک بیمارستان روانی ساخت که در آن نخست بازماندگان هولوکاست معالجه شدند و بعدها قربانیانِ آدم‌ربائی‌‌های تروریستی. فیلم موید این فرضیه است که بیماران توسط اشباح آنانی تعقیب می‌‌‌شود که در زمین بی مارستان مدفون هستند. بدین‌‌وسیله این فیلم نمونه ‌‌‌ای است از آن چه ژیل دلوز به‌‌‌مثابه تداخل ماورازمانی دقایق تاریخی در « تمثیل بلور » شرح می‌‌‌‌دهد . طنز کوبنده‌‌‌ای است. اتفاقاً این بازماندگان هولوکاست هستند که به ارواح مردگان فلسطینی واکنش احساسی نشان می‌‌ دهند. فیلم کنایه به این واقعیت است که به "مردگان زنده" در اردوگاه‌‌‌ها [ی مرگ هیتلری.م.] لقب «مسلمانان» اطلاق می‌‌شد.) آلونی نه هولوکاست را به جنایت مطلق ارتقأ می‌‌‌دهد، که شیوه برخورد دولت اسرائیل را در مناطق اشغالی توجیه کرده و به اسرائیلی‌‌ها فرصت می‌‌دهد هر گونه انتقاد از سیاست اسرائیل را به بهانه این که انگیزه‌‌‌‌‌اش در نهان انکار هولوکاست است ردّ کند، نه به‌طرز خنده‌‌‌داری به قیاس کذب ( و درواقع به طور نهفته‌‌‌ای سامی‌ستیز) متوسل می‌‌شود: " آن‌‌ بلایائی را که نازی‌‌‌ها بر سر یهودیان درآوردند، حالا یهودیان بر سر فلسطینیان در می‌‌‌آورند."

"دینِ بی‌‌‌نام و نشانِ خداباوری "

با وصف این، خیلی ساده خواهد بود که در این مجادله به وسیله وارونه‌سازی از قبیل ذیل امتیاز بگیریم. چه باید کرد، وقتی کاریکاتورهای واقعی اسلام همین تظاهرات‌‌های خشونت‌‌‌آمیز ضد دانمارک می‌‌بودند که تصویر مسخره‌‌ای ارائه می‌‌کنند؛ تصویری که دقیقاً با کلیشه غربی جور است؟ نکته آیرونیک این قضیه در این است که خشم توده‌های مسلمان اروپا را هدف گرفته بود ( اروپائی که از نظر ضد اسلامگرای تمام عیاری مانند اوریانا فالاچی بیش از حد در مقابل اسلام نرمش و انعطاف نشان می‌دهد و هم اکنون در زیر فشار آن زانو زده است) و در درون اروپا دست برقضا علیه دانمارک، که بخشی از الگوی رواداری اسکاندیناوی است. چنین به نظر می‌رسد که اسلام هر قدر با آن به تسامح رفتار کنید بیشتر فشار وارد می‌‌کند.
     توده مسلمان طرفدار شدتِ عمل ما را با مرز رواداری لیبرال چندفرهنگی مواجهه می‌‌کند، با مرز گرایش آن که خود را مقصر بداند و وجه همت خود قرار دهد «دیگری» را "بفهمد". «دیگری» در این مورد یک «دیگری» واقعی است، واقعی در نفرتش. ما این جا با ناب‌ترین شکل ناسازه رواداری رو به رو هستیم. رواداری در مقابل عدم رواداری تا کجا می‌‌باید ادامه پیدا کند؟ همه‌ی فورمول‌‌های سیاسی زیبا و شایسته لیبرال ، از قبیل این که کاریکاتورها اهانت‌‌آمیز و احمقانه می‌باشد اما واکنش‌های خشونت‌‌آمیز به آن غیرقابل قبول هستند، یا که آزادی با مسئولیت همراه است و جایز نیست مورد سوءاستفاده قرار بگیرد، در این جا محدودیت خود را به نمایش می‌‌گذارند. زیرا این "آزادی همراه با مسئولیت" معرف چیست مگر یک خوانش جدید از ناسازه آشنای قدیمی انتخاب تحمیلی؟ ما جایزیم آزادانه تصمیم بگیریم، اما مشروط به این که تصمیم درست بگیریم؛ ما از آزادی برخوردار هستیم، مشروط به این که از آزادی واقعاً استفاده نکنیم.
     بنابراین ما به چه طریقی لازم است از این دور باطل گذار بی‌پایان میان موافق و مخالف آزاد شویم، که خردِ روادار را دچار سکونِ فلج‌کننده می‌‌ کند ؟ تنها یک امکان وجود دارد: ردّ مفاهیمی که به واسطه آنان معضل صورتبندی می‌شود. همان‌گونه که ژیل دلوز خاطر نشان می‌‌‌کند، تنها راه‌حلّ‌‌های درست و غلط برای مشکلات وجود ندارد، بلکه مشکلات درست و غلط هم وجود دارد. ادراک یک مشکل چونان میزان صواب میان احترام به دیگران و آزادی بیان، خود، یک اسطوره است. ازهمین‌‌روی مایه شگفتی نیست که هر دو قطب متضاد، چنان‌چه به دقت به آن بنگریم، همبستگی خود را در نهان عیان می‌کنند. زبانِ حرمت زبان رواداری لیبرال است: حرمت فقط در معنای احترام به آنانی که من با آن‌‌ها هم‌‌رأی نیستم، معنی دارد؛ بنابراین وقتی مسلمانانِ تحقیرشده درخواست احترام نهادن به دگربودی شان را دارند، آن‌‌‌وقت آنان چارچوب گفتمانِ لیبرال-تسامح‌گرا را قبول می‌کنند. از سوی دیگر، کفر تنه ا یک موضع تنفر نیست، فقط تلاش برای ضربه زدن به نقطه حساس طرف مقابل، یعنی به هسته امر واقعی ایمان وی نیست ، بلکه آن به معنای اخص کلمه یک مشکل مذهبی است که تنها در چارچوب مأوای حوزه دینی کارگر است.
     تهدیدی که  در پهنه‌ی افق سر بر می‌‌آورد، وقتی ما این راه را در پیش نگیریم، دورنمای کابوس‌‌مانند جامعه‌‌ای است که توسط  یک پیمان بیمارگونه میان بنیادگرایان مذهبی و واعظانِ متعهد سیاسی رواداری و حرمت نهادن به اعتقادات مذهبی « دیگری » سامان می گیرد: جامعه‌ای که بواسطه دغدغه  زیرپا نگذاشتن «دیگری»فلج شده است، سوای این که این «دیگری» چقدر بیرحم و خرافاتی است؛ و جامعه‌‌ای که در آن تک تک انسان‌‌ها زندگی را خود برطبق قاعده وقف اجرای آئین‌هایی می‌‌کنند که در طی آن‌‌ها، آنان به "شاهدان" نقش قربانی خود بدل می‌‌شوند.
     در سال‌های اخیر در اسلوونی مباحثه همگانی داغی در این باره در گرفت آیا می‌‌‌‌باید به مسلمانان (قبل از هرچیز به کارگران مهاجر از سایر جمهوری‌های سابق یوگسلاوی) اجازه داد در لوبلی یان، در پایتخت اسلوونی، مسجد بنا کنند. درحالی‌که محافظه‌‌‌کاران بنا به دلایل فرهنگی، سیاسی و حتا معماری با این موضوع مخالفت کردند، هفته‌نامه «ملادینا» پیگیرترین بود و حداکثر جسارت را به خرج داد، چون از ساختن مسجد منطبق با پشتیبانی اصولی خود از حقوق شهروندی و اجتماعی انسان‌‌های سایر جمهوری‌‌های یوگسلاوی سابق حمایت کرد. ازهمین‌‌روی مایه شگفتی نیست که «ملادینا»، در انطباق با موضع آزادی‌‌طلبانه خود، تنها روزنامه‌ای هم بود که کاریکاتورهای محمد را در صفحات خود چاپ کرد. و درمقابل، آنانی نسبت به تضاهرات خشونت‌‌آمیز مسلمانان «تفاهم» نشان دادند که معمولاً مرتب نگرانی خود را درباره اروپای مسیحی بیان کردند.
     تشابهاتی که توسط محافظه‌کاران به کار برده شد مربوط به یک جنجال در چند سال قبل در اسلوونی بود، وقتی گروه موسیقی راک استرلنیکوف در تبلیغات خود از پوستری استفاده کرد که مریم مقدس را با فرزند مسیح نشان داد . فرق تنها این جا بود که آن که در دامن مریم نشسته بود مسیح نبود، بلکه یک موش بود . البته منظور از این تشابهه این بود که از کاریکاتورهائی که مسیح را مورد ریشخند قرار می‌‌دهند، انتقاد کنند. درعین‌‌حال ناگزیر بودند از واکنش‌‌های متفاوت جماعت‌‌‌های دینی مذکو ر به‌‌عنوان نشانه تفاوت‌ها ی میان تمدن‌‌‌ها، یعنی برای برتری اروپا، استفاده کنند : "ما مسیحیان به اعتراضاتِ لفظی اکتفأ می‌‌‌کنیم، درحالی که مسلمانان می‌‌کشند و می‌سوزانند."
     این ائتلاف غیرعادی جامعه مسلمان اروپائی را با تصمیم‌گیری دشواری مواجهه می‌‌کند، که موضع ناسازه اش را به بهترین وجهی شرح می‌‌دهد: تنها نیروی سیاسی که آنان را به شهروندان درجه دو تنزل نمی‌‌دهد بلکه برای آنان فضای باز قائل می‌شود تا  هویت مذهبی شان را شکوفا کنند، لیبرال‌‌‌های "بی‌‌خدای" خداناباور هستند، در حالی که آنانی که نزدیک‌ترین کسان به آنان از روزن پراتیک اجتماعی مذهبی‌‌‌شان هستند، آئینه مسیحی آن‌ها، بزرگ‌ترین دشمنان آنانند. ناسازه این جا است که دقیقاً همان کسانی که از سر همبستگی با آزادی عقیده کاریکاتورهای محمد را بارها چاپ کردند، یگانه متحدان واقعی جامعه مسلمان اروپائی هستند.
     کارل مارکس، در تحلیل خود از غوغای سیاسی انقلاب فرانسه در سال ۱٨۴٨، بر جایگاه متناقض حزب نظم حاکم انگشت نهاد. این حزب ائتلافی از هر دو جناح سلطنت‌‌‌طلب (بوربون‌‌ها و اورلئانیست‌‌‌‌ها) بود. اما، از آن جا که هر دو حزب بنابه تعریف قادر نبودند در تراز رویالیسم مخرج مشترکی بیابند (نمی‌‌توان به طور کل رویالیست بود، بلکه باید از یک خانواده سلطنتی معین حمایت کنید)، هر دو حزب تنها توانستند در زیر پرچم «سلطنت مستعار جمهوری" با هم متحد شوند: تنها امکان برای رویالیست کلی بودن جمهوری‌‌‌‌خواه بودن است. و  آیا همین امکان درباره مذهب صدق نمی‌‌کند؟ همین جا هم نمی‌‌توان در کلّ مذهبی بود، بلکه باید به یک خدا یا چند خدا باور داشت – به ضرر خدایان دیگر. شکستِ همه‌‌‌ی کوشش‌‌ها برای وحدت (یکپارچه کردن) ادیان، حاکی از آن است که یگانه امکان به‌طور کلی مذهبی بودن در زیر پرچم "دینِ مستعار خداناباوری" موجود است. آن‌طور که سرنوشت جماعت مسلمان در غرب نشان می‌‌‌دهد، آن‌‌ها تنها می‌‌توانند در زیر این پرچم شکوفا شوند. بدین‌ترتیب، در این واقعیت که بلافاصله پس از خشم جنجالی همه‌‌ی مسلمانان درباره دانمارک ِ بی‌‌خدا، خشونت میان سنی‌‌ها و شیعیان در عراق، یعنی در بین هر دو جناح مسلمان آن‌‌جا افزایش یافت، تا حدی عدالت شاعرانه ساری و جاری است. آیا درسی که ما از همه‌ی انواع تامگرائی‌‌‌ها می‌‌‌گیریم این نیست که مبارزه علیه دشمن خارجی دیر یا زود به شکاف درونی و مبارزه علیه دشمن داخلی تبدیل می‌‌شود؟

"وقتی خدا وجود دارد، آن‌‌‌وقت همه چیز مجاز است!"

پس از آن همه هیجان درباره بازگشت "پساسکولار" مذهب، درباره مرزهای سحرزدائی و ضرورت کشف دوباره امر مقدس، ما امروز به واقع به ذره‌‌ای از همان ناخداباوری قدیمی نیاز داریم. خشم و عصبانیتی که کاریکاتورهای محمد در جماعت مسلمان برانگیخته است، صرفاً گواهی دیگر بر این مدعا است که  باورهای مذهبی نیرویی هستند که باید روی آن‌‌ها حساب کرد. هرچقدر هم خشونت توده‌‌های مسلمان جای تأسف داشته باشد – لیبرال‌‌های بی‌‌‌وجدان و کلبی‌‌‌مسلک غربی شایسته بود از آن درس یاد می  گرفتند و مرزهای سحرزدائی را به رسمیت بشناسند. دستکم این به ما گفته می‌‌شود.
    اما، آیا به‌‌راستی درسی  که باید از آن اعتراضات گرفت این است که، توده به نام مذهب آدم می‌‌‌کشد، غارت کرده و طغیان کرده و همه جا را به آتش می‌‌‌‌کشد؟ مدت‌‌ها گفته می‌‌شد، بدون مذهب ما به سطح موجودات خودخواه که فقط و فقط برای خوشبختی خودش تلاش می‌‌کند و اخلاق‌‌اش تنها اخلاق حق قوی‌‌‌تر باشد، فروکاسته خواهیم شد ، و تنها مذهب می‌‌تواند ما را از این وضعیت بهیمی نجات دهد. امروز از آن جا که دین به‌‌منزله علت عمده خشونتِ مرگبار در سرتاسر جهان از آب درآمده است ، ما از این آیه‌‌‌ و قسم‌‌ها خسته ایم که بنیادگرایان مسیحی یا مسلمان یا هندوئیست پیام معنوی گرانقدر ایمان‌شان را مورد سوءاستفاده قرار دادند یا منحرف کردند. آیا نباید منزلت خداناباوری احیأ شده باشد؟ شاید این یگانه فرصت ما برای نیل به صلح است؟
     بیش از یک قرن بیش، داستایوفسکی، در رمان خود «برادران کارامازوف» ما را از خطرات نیست‌‌انگاری اخلاق خداناباوری بر حذر داشت: "وقتی خدا وجود ندارد، آن‌‌وقت همه چیز مجاز است". آندری گلوکسمن "فیلسوف جدید" فرانسوی انتقاد داستایوفسکی از نیست‌‌‌انگاری خداناباور را درباره واقعه یازدهم سپتام بر به کار برد، همان‌‌طور که فرنام کتاب وی «داستایوفسکی و منهتن» تلقین می‌‌کند. نظر گلوکسمن در کلّ غلط است . زیرا درسی که لازم است امروز از تروریسم گرفت عبارت است از: وقتی خدا وجود دارد، آن‌‌‌وقت همه چیز ممکن است، ازجمله منفجر کردن صدها مسافر هواپیمای بی‌گناه : به‌‌هر ترتیب برای آنانی که خود را شایسته می‌‌‌‌دانند به نام خدا بی‌‌‌واسطه، به‌‌‌مثابه ابزار اراده او عمل کنند، زیرا طبعاً رابطه مستقیم با خدا شکستن همه‌‌‌ی جبرها و تاملاتِ «محض انسانی» را موجه می‌‌‌کند. کمونیست‌‌های بی‌‌خدای "استالینیست" شاهد خوبی برای این مدعا هستند؛ از نظر آنان همه چیز مجاز بود، چرا که آنان خود را ابزار مستقیم الوهیت خود، ضرورت تاریخی پیشرفت به کمونیسم، دانستند.
     در رابطه با جنگ صلیبی پادشاه لوودویگ نهم، ایو ل برتون در گزارش ی نوشت ‌‌‌ ، که او در سر راه خود با زن پیری برخور د می کند که در دست راست یک مشعل و در دست چپ یک کاسه آب داشت. زن پیر در پاسخ به این پرسش که مشغول چه کاری است، پاسخ می‌دهد او با آتش بهشت را چنان خواهد سوزاند که هیچ چیز از آن برجای نماند، و با آب آتشِ جهنم را آن قدر خاموش خواهد کرد تا که هیچ اثری از آن بر جای نمانده باشد: " زیرا من میل ندارم که کسی به خاطر بهشت یا از ترس از جهنم دست به کار خیری بزند، بلکه فقط از سر عشق به خدا" . امروز چنین به نظر می‌‌آید که گویی این دیدگاه اتیکی محض مسیحی مقدم بر همه در سلکِ ناخداباوری زنده مانده است.
   بنیادگرایان دست به هر کار نیکی می‌زنند (ی ا آن چه که آنان نیکو تلقی می‌کنن د) به خاطر مجری ساختن خواست خدا و استحقاقِ رستگاری در آخرت است؛ بی‌‌خدایان در برابر به این دلیل ساده نیکوکاری می‌‌کنند، چون کار خیر کردن درست است . مگر این با تجربه بنیادی ما از اخلاق همخوان نیست؟ وقتی من کار خیری می‌‌کنم به این دلیل نمی‌‌کنم تا   شامل الطاف خدا شوم، بلکه، چون من غیر از این نمی‌‌‌توانم؛ اگر من این کار را نمی‌‌کردم، دیگر نمی‌‌توانستم خودم را در آئینه نگاه کنم . یک عمل اخلاقی، بنابه تعریف، پاداشش خودش است . دیوید هیوم که انسان مومنی بود، این موضوع را توضیح داد وقتی نوشت تنها می‌توان با اخلاقی عمل کردن و درهمان حال انکار کردن خدا به خدا حرمت واقعی نهاد .
     تاریخ ناخداباوری اروپائی، از ریشه‌های یونانی و رومی‌اش (لوکر ت س De rerum natura ) تا اُسوه ‌‌‌ های مدرنی مانند اسپینوزا، آموزه‌ای از شرافت و شجاعت است و بیشتر از آن که توسط دمدمی مزاجی هدونیسم مشخص شود، توسط آگاهی از اجلِ تلخ زندگی هر انسانی مشخص شده است چون هیچ اقتدار برتری وجود ندارد که بر سرنوشت ما پاسداری، و  فرجام سعادتمند را تضمین کند . درعین‌‌حال همه‌‌ی این متفکران وجه همت خود قرار می‌‌دهند پیام شادی را صورتبندی کنند که از فرار از واقعیت نشأت نمی‌گیرد، بلکه از قبول کردن واقعیت و پیدا کردن جایگاه خود در آن می‌‌گیرد. این سنتِ مادی‌گرایانه بدین شیوه یگانه می‌‌شود که آن آگاهی فروتنانه ازاین را که، ما اربابان کیهان نیستیم بلکه اجزای یک کلیت اساساً بزرگ‌‌تر هستیم که با بازی سرنوشت مواجهه‌‌‌‌ایم، با آمادگی به دوش گرفتن بار سنگین مسئولیت برای آن چه که ما از زندگی خود می‌‌‌سازیم پیوند می‌‌دهد . آیا  امروز چنین رویکردی، که خطرات توسط فجایع غیرقابل پیش‌بینی از همه طرف حس می‌شود، واجب تر ا ز همیشه نیست؟
     حدود یک سال قبل در اروپا مجادله داغی در گرفت: آیا ‌باید در مقدمه قانون اساسی اروپا مسیحیت به‌‌مثابه مولفه ماهوی ارثیه اروپائی ذکر شده باشد یا نه ؟ طبق معمول به یک سازش رسیدند، به طوری که مسیحیت شانه به شانه یهودیت، اسلام و ارثیه یونان باستان بر شمرده می‌‌شود. اما، ارزشمندترین ارثیه اروپای مدرن کجا ماند، ارثیه خداناباوری؟ زیرا بی‌بدیلی اروپای مدرن این واقعیت است که اروپا اولین و یگانه تمدنی است که در آن خداناباوری یک گزینش کاملاً مشروع است و نمایانگر مانعی بر بر سر راه دست ی ابی به هیچ منصب دولتی نیست.
     در حالی که یک بی‌‌خدا ، ازیک‌‌سوی ، لزومی ندارد که دیدگاه خودش را با اظهاراتِ کفرآمیزی تحکیم کند که به مومنان شوک وارد کند، از تقلیل دادن مسأله کاریکاتورهای محمّد به موضوع احترام به باورهای اعتقادی دیگران ، از سوی دیگر، استنکاف می‌‌کند . احترام به باورهای اعتقادی دیگران به مثابه برترین ارزش تنها می‌تواند به معنای یکی از این دو قضیه باشد؛ یا ما با «دیگری» به طرز تفقدآمیزی رفتار می‌‌کنیم و پرهیز می‌کنیم از این که تلاش کنیم به او آسیب برسانیم تا پندارهای‌اش را از او بگیریم؛ یا ما نقطه‌نظر نسبی‌‌گرایانه "رژیم‌‌های حقیقت" چند گونه اتخاد می‌کنیم و ازهمین‌‌روی هر پایفشاری واضح بر حقیقت را به‌منزله چیزی که به زور به ما تحمیل‌‌‌شده از اعتبار ساقط می‌‌دانیم. اما چه اتفاقی خواهد افتاد ، وقت ی اسلام را، مانند همه‌‌‌‌‌ی ادیان دیگر، زیر ذره‌بین تحلیلِ انتقادی آمیخته با احترام اما همان‌ قدر بی‌‌امان  بگیریم؟ بدین‌‌صورت، و تنها بدین‌‌صورت، به مسلمانان احترام واقعی می‌‌نهیم: وقتی با آن‌‌ها به‌‌عنوان افراد بالغ و رشید رفتار کنیم، که در مقابل اعتقادات‌شان مسئول هستند.

اسم دلالت‌‌‌ محوری – خشونتِ زبان

     درحین دیداری در دانشگاه « قهرمان » در ایلینویز به رستورانی دعوت شدم که در فهرست غذایش «سیب‌زمینی سرخ کرده توسکانی » بود. وقتی از دوستان سئوال کردم این چه غذایی است ، آن‌‌ها توضیح دادند: به‌دلیل مخالفت فرانسه با حمله آمریکا به عراق ، صاحب رستوران قصد داشته میهن‌‌پرستی خودش را ابراز کند و ازهمین‌‌روی از کنگره آمریکا پیروی کرده که اسم «سیب‌‌زمینی سرخ‌کرده فرانسوی» ( سیب‌زمینی سرخ کرده ) را به «سیب‌‌زمینی سرخ کرده آزادی» تغییر داده بود. اما اعضای پیشرو دانشکده که اکثریتِ مشتریان وی را تشکیل دادند، تهدید کردند که رستوران او را تحریم می‌‌کنند، چنان چه «سیب‌‌‌زمینی سرخ کرده آزادی» در لیست غذا بماند. از آن جا که صاحب رستوران نه قصد داشت مشتریانش را از دست بدهد نه میهن‌‌پرست به نظر نیاید، او نام جدیدی اختراع کرد، یعنی «سیب‌زمینی سرخ کرده توسکانی» (غذایی که هم چنین طنینی اروپائی داشت و بیانگر بازتاب بابِ روز فیلم‌‌های زیبا درباره توسکانا بود...). با یک قدم که شبیه به گام کنگره آمریکا بود، ادارات ایرانی همین اواخر به قنادی‌‌ها دستور دادند نام شیرینی دانمارکی را به "گُلِ محمّدی" تغییر دهند.
     زندگی کردن در جهانی که در آن کنگره آمریکا نام «سیب‌‌زمینی سرخ کرده فرانسوی» را به «سیب‌زمینی سرخ کرده محمد» عوض کرده و ادارات ایرانی نام شیرینی‌‌‌های دانمارکی را به "کیکِ آزادی" ، زیبا خواهد بود ! اما آن چه به دورنمای رواداری مربوط است، کارت‌‌های غذای رستوران ما بااین‌‌حال همیشه انواع مختلف از «سیب‌زمینی سرخ کرده توسکانی» عرضه خواهند کرد .
     این واقعیت ساده و بسیار روشن می‌‌باید ما را به صرافت این بیندازد که، ایده (که در این اواخر هابرماس ترویج کرد، اما از چشم کسی هم چون لاکان هم دور نمانده بود) زبان، نظم نمادین، ابزار آشتی/میانجی، همزیستی مسالمت‌‌‌‌آمیز، بر خلافِ خشونتِ رویارویی عریان بی‌‌‌واسطه می‌‌باشد، را به‌‌عنوان یک معضل بحث و بررسی کنیم. ما به وسیله زبان به طور مستقیم بر یک دیگر خشونت اِعمال نمی‌کنیم، بلکه بحث و جدل می‌کنیم، به یاری کلمات با هم تبادل نظر می‌‌‌کنیم، و چنین تبادلی، وقتی هم پرخاشگرانه باشد، مستلزم حداقلی از ارج‌‌شناسی دیگران است. وقتی زبان به آفتِ خشونت مبتلا شود، بدین‌‌طریق این تحت تاثیر شرایط "بیمارگونه" تجربی محتمل اتفاق می‌‌افتد، و که منطق درونذاتِ رسانشِ نمادین را مسخ می‌‌‌کند. اما چه اتفاقی خواهد افتاد، اگر گرایشِ انسان به خشونت درست به این خاطر از حیوان فراتر می‌‌رود، چون اولی صحبت می‌‌‌‌کند؟ [vii] هگل نیز بر این واقعیت واقف بود که در نمادینه‌‌سازی از یک چیز خشونت نهفته است؛ این خشونت در سطوح متعددی کارساز است. زبان مطلب نامبرده را ساده می‌‌‌کند، آن را به یک "علامتِ ساده" فرو می‌‌کاهد، زبان یک مطلب را به اجزأ تقسیم می‌‌کند، وحدتِ ارگانیک آن را از بین می‌‌‌برد، به اجزا و خصایلش به طور مستقل می‌‌پردازد؛ زبان چیز را در یک سپهر معنایی می‌‌گنجاند که درنهایت بر او عارض است.
      ل َ کان این وجه از زبان را در مفهوم " اسم دلالتِ محوری" [viii] خلاصه کرد ، که برای   حوزه نمادین " فرازهایی " فراهم کرده   و انسجامش را به این طریق حفظ می‌‌کند . یعنی از نظر لاکان (دستکم در مورد نظریه تدوین یافته چهار گفت ار وی در اواخر دهه شصت) رسانش انسانی در بنیادی‌ترین و اساسی‌ترین سپهرش با یک فضای میان‌‌ذهنی برابری طلبانه توام نیست، "متوازن" نیست، شرکت کنندگان را در موقعیت‌‌‌های متقارن و متقابل نمی‌‌نشاند، گرچه آن‌‌ها همه از قواعد مشابه پیروی کرده و مدعاهای شان را با اقامه دلیل اثبات می‌‌‌کنند. درست برخلاف، لاکان به وسیله مفهوم «اسم دلالتِ محوری» به‌‌‌مثابه نخستین شکلِ بنیادی و آغاز گفت ار « نام پدر» خاطرنشان می‌‌‌کند که هر سپهر گفتمان مشخص و "واقعاً موجود" دست‌‌‌‌‌آخر مبتنی بر تحققِ خشونت‌‌آمیز « اسم دلالت محوری » است که به معنای اخص کلمه "غیرعقلانی" است؛ او بیشتر از این قابل احتجاج نیست، بلکه نقطه‌‌ای است که در آن جا براحتی تنها می‌‌‌‌توان گفت: "تا این‌‌جا و بیشتر نه"؛ نقطه‌‌‌ای که در آن کسی برای این‌ که به دور باطل نیفتد باید بگوید: " این طور است، چون من می‌‌گویم، که این طور است."
     باری، شاید این واقعیت که Ratio   ( عقل ) و Rasse (نژاد) هم ریشه هستند، آموزنده است. زبان نخستین و بزرگ‌‌ترین عنصر مُمَیزِه است و نه منافع شخصی ابتدایی. به‌‌‌دلیل زبان، ما و همسایگان ما "در جهان‌‌‌‌های متفاوت" زندگی می‌‌‌کنیم، وقتی هم ساکن یک خیابان هستیم. این به این معنی است که، خشونت کلامی دگردیسی ثانویه نیست، بلک ه ابزار نهایی هر نوع خشونت خاص انسان است.   نژادکشی یهودستیزانه (یا، به طور کلی، خشونت نژادی). این‌‌ها واکنش به واقعیت بی‌‌واسطه یهودیان نیست (یعنی آن چه را که کسانی که به چنین کارهایی دست می‌‌زنند غیرقابل قبول می‌‌‌دانند و آن‌‌ها را در شرایطی قرار می‌‌دهد این واقعیت نیست)، بلکه یک واقعیت مبتنی بر تصویر/تمثیل "یهودی" است، همان طور که تصویر/تمثیل در سنت شان ساخته شد و در جریان است. مشکل قضیه البته این است که براحتی نمی‌‌‌توان میان یهودی واقعی و تصویر وارونه یهودی‌‌ستیزش فرق نهاد: این تصویر به طرز مفرط طریقه رویارو شدن من را با یهودیان واقعی تعی ی ن می‌‌کند. (و گذشته از این طریقی را تحت تاثیر قرار می‌‌دهد یهودیان چگونه خود را مشاهده می‌‌کنند). آن چه را که یک یهودی واقعی را که یک ضدیهود در خیابان روبه رو می‌‌‌شود "غیرقابل تحمل" می‌‌کند؛ همان چیزی که ضدیهود تلاش می‌‌کند نابود کند، وقتی او به یهودی حمله می‌‌کند؛ آماج حقیقی خشم او بُعد وهمی است. و همین امر هم در مورد هر اعتراض سیاسی صادق است. وقتی کارگران علیه استثمار خود اعتراض می‌‌‌کنند، آن‌‌‌ها علیه یک واقعیت ساده اعتراض نمی‌‌‌‌کنند، بلکه علیه یک تجربه معین گویای   بن‌‌بستِ واقعی خود. واقعیت درخود، در واقعیت احمقانه‌‌‌اش، هرگز غیرقابل تحمل نیست، بلکه نخست از طریق زبان می‌شود، از طریق نمادسازی آن. بنابراین، وقتی ما با صحنه توده برافروخته مواجهیم که به اماکن و ماشین‌‌ها حمله کرده و آنان را به آتش می‌‌کشند، انسان‌‌‌ها را در خیابان لینچ می‌‌‌کنند و غیره، هیچ‌‌وقت نمی‌‌باید شعارنوشته‌‌ها، عکس‌‌‌ها و کلماتی را از یاد ببریم، که توده با آن ها اقدامات اش را پشتیبانی و توجیح می کند . [ix]
---------------------------------------------------
منبع:
Lettre international,۷٣,Sommer ۲۰۰۶
 

[i] - peter Sloterdijk, „Warten auf den Islam“. In: Focus ۱۰.۲۰۰۶
[ii] - Zitiert nach William Buttler Yeats, Die Gedichte, Münschen ۲۰۰۵, Leuchterhand.
[iii] - Jean-Jacues Rousseau, Rousseau juge de Jean-Jacues. Erster Dialog, Paris ۱۹۶۲, Colin.
[iv] - Siehe Jean-Pierre Dupuy, Petite metaphysique des tsunamis, Paris ۲۰۰۵, Seuil.
[v] - Alain Badiou, Circonstances ٣. portees du mot „juif“, Paris ۲۰۰۵, Leo Scheer.
[vi] - برقرار خواهد ماند در هیأت یک چیز ملّی: «ملت آمریکا، فرانسه، ...»؟ و این باقیمانده در ناسیونالیسم سرکوفته فرانسوی بادیو بر نمی‌‌‌گردد؟آیا تجرید دمکراتیک «همه انسان‌‌ها، مستقل از جنسیت، باور، ثروت، دین و...» همیشه توسط باقیمانده‌‌ای از امر واقعی احتمالی   این جا مساله اساسی مطرح است که به دولت دمکراتیک مدرن به ماهو مربوط است.
[vii] - Siehe Clement Rosset, Das Reale. Traktat über die Idiotie, Frankfurt/M ۱۹٨۷, Suhrkamp
[viii] لاکان چهار سنخ از پیوندهای اجتماعی، چهار سنخ ممکن از پیوندهای شبکه نمادین را که روابط میان‌‌ذهنی را قاعده‌‌مند می‌‌کنند از هم باز می‌شناسد. این چهار سنخ عبارتند از: گفت ار نام پدر ، گف تار دانشگاه، گفت ار هیستریکر و گفت ار تحلیل‌‌گر. هر یک از این چهار سنخ را لاکان سپس در چهار نشانه هندسی تعریف می‌‌کند: ا- اسم دلالت محوری دال بر گفتمان پدر یا قانون یا «دیگری با حرف الف بزرگ» یا دین است. ۲- گفتار دانشگاه ناظر بر دانش است ؛ ٣- گفتار هستریکر ناظر بر سوژه   و ۴ گفتار   تحلیل‌گر ناظر بر - ابژه الف کوچک یا مازاد میل. این چهار دلالت محوری خود حاکی از چهار چیز دیگرند: ۱- چشم یا نگاه یا دید، ۲- دیگری، ٣- حقیقت و ۴- تولید. [این زیرنویس در متن اصلی نیست و از مترجم است.]
[ix] - نکته تعیین کننده دیگر که لازم است افزوده شود عبارت از این است که، ما فرهنگ‌‌‌های چندگانه نداریم که هر کدام در مدار بسته خود به سر می‌برند: هر فرهنگی توسط "غیرممکن" جبلّی رسوخ‌پذیر می‌‌شود و مقدمتاً با خودش تصادم می‌‌‌کند. هر   خشونت نژادپرستانه و "بنیادگرایانه" همیشه و، بنابه تعریف، خصلت passage a l acte دارد، خصلت پناه جستن به ی ک اقدام خشن، تا ی ک بن ‌‌بستِ نمادین را لاپوشانی کند یا به تعویق بیندازد.

هیچ نظری موجود نیست: