"قرآن در مورد چهرههای دوروئی که در ميان مسلمانان ازهيچ خيانتی در نفاق و نفرت فروگذاری نمیکردند، برای مشخص کردن مناسبات و مواضع فکری، به پيامبر اسلام توصيه کرده است: "هرگز بر هيچ يک از آنها که از دنيا میرود اقامه نماز نکن و (برای ادای احترام و دعا) بر گورشان مايست، آنها خدا و پيامبرش را انکار کردند و در حال انحراف جان سپردند". (توبه ۸۴)... نه تنها چنين مرزبندی "ظاهری" را برای مغشوش نشدن بنيانهای فکری ضروری میشناسد، بلکه در"باطن" نيزمؤمنين را ازآمرزش طلبی بیحاصل برای ظالمان بت پرستی که در موضع تجاوز قرار دارند نهی کرده است... گاه معارضه و دشمنی اشخاص با آنچه به نام دين و ايمان تبليغ میشود، نه دشمنی قلبی با خدای مهربان و دين برپادارنده و زنده کننده انسان، بلکه در واکنش نسبت به ظلم و ستم و با مجموعه خرافات و خيل متوليانی است که برای رسيدن به قدرت و ثروت از باورهای دينی مردم سوء استفاده میکنند. در اين صورت میتوان به آمرزش و رحمت پروردگار بخشنده مهربان اميدوار بود... در مورد شجاع الدين شفا، صرفنظر از نوشتههای پيشين، درنامهای که با فاصله اندکی قبل از فوت به رهبر انقلاب نوشت، میتوان علائم چنين باوری را، که از ابتدا وجود داشته، يا در ماههای آخر حياتش به اعجاز تحول و توبه رخ داده، مشاهده کرد..." «مِهـرورزی يا مـرزبندی با عالمان “مُتـُهَتـِّک”! عبدالعلی بازرگان»
آقا کار مشکل شد. ديروز رفته بودم بهشت زهرا. يکی از بستگان که دستی هم به قلم داشت، عمرش را داده بود به شما. نه. لازم نيست بفرماييد خدا بيامرزدش، و من هم در پاسخ به شما بگويم، خدا رفتگان شما را هم بيامرزد. نمی خواهم فردا که مُرديد، سر پُل صراط به خاطر اين آمرزش طلبی گرفتار شويد و شما را هُل بدهند پايين توی دهانِ مارِ غاشيه. اين مشکلی بود که من هم با آن رو به رو شدم. بالاخره ما کسانی هستيم که دين مان حساب کتاب دارد و همين جوری الکی مسلمان نيستيم که ندانسته و نفهميده برای کسی طلب آمرزش کنيم. بدتر از آن برويم سر خاک اش انگشت روی قبر بگذاريم و فاتحه بخوانيم و صلوات بفرستيم. بالاخره ميان من و شمايی که مقالات آقای عبدالعلی بازرگان را می خوانيم و خودمان را روشنفکر دينی می دانيم با حسنعلی خان رفتگر فرق هست. فردای مُردن، نکير و منکر توی قبر نمی افتند روی ما که شما که مقاله ی آقای بازرگان را خوانديد چطور ندانسته و نفهميده برای اين نويسنده که به اديان الهی تندی کرده بود فاتحه خوانديد؟
دمِ غسالخانه بهشت زهرا ايستاده بودم که پسر آن مرحوم –ببخشيد زنده ياد- آمد کنار من ايستاد و در حالی که گريه امان اش نمی داد و توی سر خودش می زد، وِلو شد توی بغل من. سعی کردم او را دلداری بدهم ولی زبان ام در دهان ام نمی چرخيد. نمی دانستم اگر پسر يک زنده يادی را که در زمان حيات اش کمی متهتک بوده دلداری بدهم، فردا در آن دنيا بايد چه جوابی پس بدهم. ضمنا خيلی دلم می خواست بدانم آن مرحوم در لحظات آخر چگونه فکر می کرد و آيا دست از تهتک و پرده دری برداشته بود يا نه. آيا در روزهای آخر حياتش، اعجاز تحول و توبه برای او رُخ داده بود يا نه. بالاخره بايد می دانستم که زيرِ برانکارِ او را بگيرم، نماز بر او اقامه کنم، بر گورش بايستم، بر سر خاک اش فاتحه بخوانم، بعد، آن چلوکبابی که قرار است در چلوکبابی البرز به ما بدهند، بخورم يا نه. اين آقای عبدالعلی بازرگان هم کار داده است دست ما.
شروع کردم آرام آرام، مثل کارآگاه شمسی سوال کردن از روزهای آخر آن مرحوم و آخرين مطالبی که گفته و نوشته بود. می خواستم با سوال از پسرش دريابم آيا اعجاز تحول و توبه او را تغيير داده يا خير. اين اعجازِ عجيب غريب را در خيلی کس ها، از جمله در مرحوم احسان طبری ديده بودم، پس زياد عجيب نبود، که خداوند به ما بندگان ايرانی اش نظر لطف داشته باشد و ما را در لحظات آخر متحول کند.
بنده ی خدا را انگار داغ کرده باشی، سرش را از شانه ام برداشت، نگاه پر از اندوه اش تبديل شد به نگاه سرشار از کينه. انگار يادش رفت بابايش همين الان زير دست مرده شور است و او بايد آرامش خودش را حفظ کند. مثل آتشفشان ايسلند شروع کرد به مواد مذاب پراندن و بدوبیراه گفتن به حکومت دينی و استغفرالله چيزهای ديگری که قابل گفتن نيست، و متهتک شد آن هم چه متهتک شدنی. گفت همين ها بابايم را دق مرگ کردند (با دست اش اشاره کرد به آخوندِ بدبختی که منتظر بود جنازه ای بيايد و او بر سر آن نماز بخواند). از بس از دست اين فلان فلان شده ها –استغفرالله- حرص خورد مرگ اش نابهنگام شد (زنده ياد البته ۷۰ سال داشت و مرگ اش زياد هم نابهنگام نبود، ولی خب آدم در ۱۰۰ سالگی هم که بميرد برای بستگان اش می شود نابهنگام). آقا تهتک پشت تهتک که زبان ام از بيان اش قاصر است.
ديدم مشکل دو تا شد. نه تنها نمی توانم نماز بر ميت اقامه کنم، بر سر گورش بايستم، فاتحه بخوانم، حالا بايد ببينم آيا اين شازده پسرِ متهتک را می توانم جهت دلداری دادن بغل کنم، و آيا اشک های او که بر کت من ماليده می شود، خدای نکرده ما را نجس نکند و مسائل ديگری از اين قبيل. خلاصه اين آقای شجاع الدين شفا کار داد دست ما. اگر ايشان نمرده بود، جرس به او نمی گفت متهتک، و آقای عبدالعلی بازرگان هم مطلبی نمی نوشت تا گفتن متهتک به اشخاصی مانند شفا را تئوريزه و هرمنوتيزه کند و ما هم مثل آدم می رفتيم فاتحه مان را می خوانديم. حالا هر کس بميرد، اولين چيزی که بايد از خودمان سوال کنيم اين است که آيا برای او فاتحه بخوانيم يا نخوانيم؟ عجب گيری کرده ايم!
آقا کار مشکل شد. ديروز رفته بودم بهشت زهرا. يکی از بستگان که دستی هم به قلم داشت، عمرش را داده بود به شما. نه. لازم نيست بفرماييد خدا بيامرزدش، و من هم در پاسخ به شما بگويم، خدا رفتگان شما را هم بيامرزد. نمی خواهم فردا که مُرديد، سر پُل صراط به خاطر اين آمرزش طلبی گرفتار شويد و شما را هُل بدهند پايين توی دهانِ مارِ غاشيه. اين مشکلی بود که من هم با آن رو به رو شدم. بالاخره ما کسانی هستيم که دين مان حساب کتاب دارد و همين جوری الکی مسلمان نيستيم که ندانسته و نفهميده برای کسی طلب آمرزش کنيم. بدتر از آن برويم سر خاک اش انگشت روی قبر بگذاريم و فاتحه بخوانيم و صلوات بفرستيم. بالاخره ميان من و شمايی که مقالات آقای عبدالعلی بازرگان را می خوانيم و خودمان را روشنفکر دينی می دانيم با حسنعلی خان رفتگر فرق هست. فردای مُردن، نکير و منکر توی قبر نمی افتند روی ما که شما که مقاله ی آقای بازرگان را خوانديد چطور ندانسته و نفهميده برای اين نويسنده که به اديان الهی تندی کرده بود فاتحه خوانديد؟
دمِ غسالخانه بهشت زهرا ايستاده بودم که پسر آن مرحوم –ببخشيد زنده ياد- آمد کنار من ايستاد و در حالی که گريه امان اش نمی داد و توی سر خودش می زد، وِلو شد توی بغل من. سعی کردم او را دلداری بدهم ولی زبان ام در دهان ام نمی چرخيد. نمی دانستم اگر پسر يک زنده يادی را که در زمان حيات اش کمی متهتک بوده دلداری بدهم، فردا در آن دنيا بايد چه جوابی پس بدهم. ضمنا خيلی دلم می خواست بدانم آن مرحوم در لحظات آخر چگونه فکر می کرد و آيا دست از تهتک و پرده دری برداشته بود يا نه. آيا در روزهای آخر حياتش، اعجاز تحول و توبه برای او رُخ داده بود يا نه. بالاخره بايد می دانستم که زيرِ برانکارِ او را بگيرم، نماز بر او اقامه کنم، بر گورش بايستم، بر سر خاک اش فاتحه بخوانم، بعد، آن چلوکبابی که قرار است در چلوکبابی البرز به ما بدهند، بخورم يا نه. اين آقای عبدالعلی بازرگان هم کار داده است دست ما.
شروع کردم آرام آرام، مثل کارآگاه شمسی سوال کردن از روزهای آخر آن مرحوم و آخرين مطالبی که گفته و نوشته بود. می خواستم با سوال از پسرش دريابم آيا اعجاز تحول و توبه او را تغيير داده يا خير. اين اعجازِ عجيب غريب را در خيلی کس ها، از جمله در مرحوم احسان طبری ديده بودم، پس زياد عجيب نبود، که خداوند به ما بندگان ايرانی اش نظر لطف داشته باشد و ما را در لحظات آخر متحول کند.
بنده ی خدا را انگار داغ کرده باشی، سرش را از شانه ام برداشت، نگاه پر از اندوه اش تبديل شد به نگاه سرشار از کينه. انگار يادش رفت بابايش همين الان زير دست مرده شور است و او بايد آرامش خودش را حفظ کند. مثل آتشفشان ايسلند شروع کرد به مواد مذاب پراندن و بدوبیراه گفتن به حکومت دينی و استغفرالله چيزهای ديگری که قابل گفتن نيست، و متهتک شد آن هم چه متهتک شدنی. گفت همين ها بابايم را دق مرگ کردند (با دست اش اشاره کرد به آخوندِ بدبختی که منتظر بود جنازه ای بيايد و او بر سر آن نماز بخواند). از بس از دست اين فلان فلان شده ها –استغفرالله- حرص خورد مرگ اش نابهنگام شد (زنده ياد البته ۷۰ سال داشت و مرگ اش زياد هم نابهنگام نبود، ولی خب آدم در ۱۰۰ سالگی هم که بميرد برای بستگان اش می شود نابهنگام). آقا تهتک پشت تهتک که زبان ام از بيان اش قاصر است.
ديدم مشکل دو تا شد. نه تنها نمی توانم نماز بر ميت اقامه کنم، بر سر گورش بايستم، فاتحه بخوانم، حالا بايد ببينم آيا اين شازده پسرِ متهتک را می توانم جهت دلداری دادن بغل کنم، و آيا اشک های او که بر کت من ماليده می شود، خدای نکرده ما را نجس نکند و مسائل ديگری از اين قبيل. خلاصه اين آقای شجاع الدين شفا کار داد دست ما. اگر ايشان نمرده بود، جرس به او نمی گفت متهتک، و آقای عبدالعلی بازرگان هم مطلبی نمی نوشت تا گفتن متهتک به اشخاصی مانند شفا را تئوريزه و هرمنوتيزه کند و ما هم مثل آدم می رفتيم فاتحه مان را می خوانديم. حالا هر کس بميرد، اولين چيزی که بايد از خودمان سوال کنيم اين است که آيا برای او فاتحه بخوانيم يا نخوانيم؟ عجب گيری کرده ايم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر